عطار (جواب هدهد)/هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
ظاهر
| هدهد رهبر چنین گفت آن زمان | کانک عاشق شد نه اندیشد ز جان | |||||
| چون بترک جان بگوید عاشقی | خواه زاهد باش خواهی فاسقی | |||||
| چون دل تو دشمن جان آمدست | جان برافشان ره به پایان آمدست | |||||
| سد ره جانست، جان ایثار کن | پس برافکن دیده و دیدار کن | |||||
| گر ترا گویند از ایمان برآی | ور خطاب آید ترا کز جان برآی | |||||
| تو که باشی ، این و آن را برفشان | ترک ایمان گیر و جان را برفشان | |||||
| منکری گوید که این بس منکرست | عشق گو از کفر و ایمان برترست | |||||
| عشق را با کفر و با ایمان چه کار | عاشقان را لحظهای با جان چه کار | |||||
| عاشق آتش بر همه خرمن زند | اره بر فرقش نهند او تن زند | |||||
| درد و خون دل بباید عشق را | قصهی مشکل بباید عشق را | |||||
| ساقیا خون جگر در جامکن | گر نداری درد از ما وامکن | |||||
| عشق را دردی بباید پردهسوز | گاه جان را پردهدر گه پردهدوز | |||||
| ذرهی عشق از همه آفاق به | ذرهی درد از همه عشاق به | |||||
| عشق مغز کاینات آمد مدام | لیک نبود عشق بیدردی تمام | |||||
| قدسیان را عشق هست و درد نیست | درد را جز آدمی درخورد نیست | |||||
| هرکه را در عشق محکم شد قدم | در گذشت از کفر و از اسلام هم | |||||
| عشق سوی فقر در بگشایدت | فقر سوی کفر ره بنمایدت | |||||
| چون ترا این کفر وین ایمان نماند | این تن تو گم شد و این جان نماند | |||||
| بعد از آن مردی شوی این کار را | مرد باید این چنین اسرار را | |||||
| پای درنه همچو مردان و مترس | درگذار از کفر و ایمان و مترس | |||||
| چند ترسی، دست از طفلی بدار | بازشو چون شیرمردان پیش کار | |||||
| گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد | باک نبود چون درین راه اوفتد | |||||