عطار (جواب هدهد)/شیخ سمعان پیرعهد خویش بود
ظاهر
شیخ سمعان پیرعهد خویش بود | در کمال از هرچ گویم بیش بود | |||||
شیخ بود او در حرم پنجاه سال | با مرید چارصد صاحب کمال | |||||
هر مریدی کان او بود ای عجب | مینیاسود از ریاضت روز و شب | |||||
هم عمل هم علم با هم یار داشت | هم عیان کشف هم اسرار داشت | |||||
قرب پنجه حج بجای آورده بود | عمره عمری بود تا میکرده بود | |||||
خود صلوة وصوم بیحد داشت او | هیچ سنت را فرو نگذاشت او | |||||
پیشوایانی که در عشق آمدند | پیش او از خویش بیخویش آمدند | |||||
موی میبشکافت مرد معنوی | در کرامات و مقامات قوی | |||||
هرک بیماری و سستی یافتی | از دم او تن درستی یافتی | |||||
خلق را فی الجمله در شادی و غم | مقتدایی بود در عالم علم | |||||
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید | چند شب بر هم چنان در خواب دید | |||||
کز حرم در رومش افتادی مقام | سجده میکردی بتی را بر دوام | |||||
چون بدید این خواب بیدار جهان | گفت دردا و دریغا این زمان | |||||
یوسف توفیق در چاه اوفتاد | عقبهی دشوار در راه اوفتاد | |||||
من ندانم تا ازین غم جان برم | ترک جان گفتم اگر ایمان برم | |||||
نیست یک تن بر همه روی زمین | کو ندارد عقبهای در ره چنین | |||||
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه | راه روشن گرددش تا پیشگاه | |||||
ور بماند در پس آن عقبه باز | در عقوبت ره شود بر وی دارز | |||||
آخر از ناگاه پیر اوستاد | با مریدان گفت کارم اوفتاد | |||||
میبباید رفت سوی روم زود | تا شود تدبیر این معلوم زود | |||||
چار صد مرد مرید معتبر | پسروی کردند با او در سفر | |||||
میشدند از کعبه تا اقصای روم | طوف میکردند سر تا پای روم | |||||
از قضا را بود عالی منظری | بر سر منظر نشسته دختری | |||||
دختری ترسا و روحانی صفت | در ره روح اللهاش صد معرفت | |||||
بر سپهر حسن در برج جمال | آفتابی بود اما بیزوال | |||||
آفتاب از رشک عکس روی او | زردتر از عاشقان در کوی او | |||||
هرک دل در زلف آن دلدار بست | از خیال زلف او زنار بست | |||||
هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد | پای در ره نانهاده سرنهاد | |||||
چون صبا از زلف او مشکین شدی | روم از آن مشکین صفت پر چین شدی | |||||
هر دو چشمش فتنهی عشاق بود | هر دو ابرویش به خوبی طاق بود | |||||
چون نظر بر روی عشاق او فکند | جان به دست غمزه با طاق او فکند | |||||
ابرویش بر ماه طاقی بسته بود | مردمی بر طاق او بنشسته بود | |||||
مردم چشمش چو کردی مردمی | صید کردی جان صد صد آدمی | |||||
روی او در زیر زلف تاب دار | بود آتش پارهی بس آب دار | |||||
لعل سیرابش جهانی تشنه داشت | نرگس مستش هزاران دشنه داشت | |||||
گفت را چون بر دهانش ره نبود | از دهانش هر که گفت آگه نبود | |||||
همچو چشم سوزنی شکل دهانش | بسته زناری چو زلفش بر میانش | |||||
چاه سیمین در زنخدان داشت او | همچو عیسی در سخن آن داشت او | |||||
صد هزاران دل چو یوسف غرق خون | اوفتاده در چه او سرنگون | |||||
گوهری خورشیدفش در موی داشت | برقعی شعر سیه بر روی داشت | |||||
دختر ترسا چو برقع بر گرفت | بند بند شیخ آتش درگرفت | |||||
چون نمود از زیر برقع روی خویش | بست صد زنارش از یک موی خویش | |||||
گرچه شیخ آنجا نظر در پیش کرد | عشق آن بت روی کارخویش کرد | |||||
شد به کل از دست و در پای اوفتاد | جای آتش بود و برجای اوفتاد | |||||
هرچ بودش سر به سر نابود شد | ز آتش سودا دلش چون دود شد | |||||
عشق دختر کرد غارت جان او | کفر ریخت از زلف بر ایمان او | |||||
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید | عافیت بفروخت رسوایی خرید | |||||
عشق برجان و دل او چیر گشت | تا ز دل نومید وز جان سیر گشت | |||||
گفت چون دین رفت چه جای دلست | عشق ترسازاده کاری مشکل است | |||||
چون مریدانش چنین دیدند زار | جمله دانستند کافتادست کار | |||||
سر به سر در کار او حیران شدند | سرنگون گشتند و سرگردان شدند | |||||
پند دادندش بسی سودی نبود | بودنی چون بود به بودی نبود | |||||
هرک پندش داد فرمان مینبرد | زانک دردش هیچ درمان مینبرد | |||||
عاشق آشفته فرمان کی برد | درد درمان سوز درمان کی برد | |||||
بود تا شب همچنان روز دراز | چشم بر منظر، دهانش مانده باز | |||||
چون شب تاریک در شعر سیاه | شد نهان چون کفر در زیر گناه | |||||
هر چراغی کان شب اختر درگرفت | از دل آن پیر غمخور درگرفت | |||||
عشق او آن شب یکی صد بیش شد | لاجرم یک بارگی بیخویش شد | |||||
هم دل از خود هم ز عالم برگرفت | خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت | |||||
یک دمش نه خواب بود و نه قرار | میطپید از عشق و مینالید زار | |||||
گفت یا رب امشبم را روز نیست | یا مگر شمع فلک را سوز نیست | |||||
در ریاضت بودهام شبها بسی | خود نشان ندهد چنین شبهاکسی | |||||
همچو شمع از سوختن خوابم نماند | بر جگر جز خون دل آبم نماند | |||||
همچو شمع از تفت و سوزم میکشند | شب همی سوزند و روزم میکشند | |||||
جمله شب در خون دل چون ماندهام | پای تا سر غرقه در خون ماندهام | |||||
هر دم از شب صد شبیخون بگذرد | میندانم روز خود چون بگذرد | |||||
هرکه رایک شب چنین روزی بود | روز و شب کارش جگر سوزی بود | |||||
روز و شب بسیار در تب بودهام | من به روز خویش امشب بودهام | |||||
کار من روزی که میپرداختند | از برای این شبم میساختند | |||||
یا رب امشب را نخواهد بود روز | شمع گردون را نخواهد بود سوز | |||||
یا رب این چندین علامت امشبست | یا مگر روز قیامت امشبست | |||||
یا از آهم شمع گردون مرده شد | یا ز شرم دلبرم در پرده شد | |||||
شب دراز است و سیه چون موی او | ورنه صد ره مردمی بیروی او | |||||
می بسوزم امشب از سودای عشق | میندارم طاقت غوغای عشق | |||||
عمر کو تا وصف غم خواری کنم | یا به کام خویشتن زاری کنم | |||||
صبر کو تا پای در دامن کشم | یا چو مردان رطل مردافکن کشم | |||||
بخت کو تا عزم بیداری کند | یا مرا در عشق او یاری کند | |||||
عقل کو تا علم در پیش آورم | یا به حیلت عقل در بیش آورم | |||||
دست کو تا خاک ره بر سر کنم | یا ز زیر خاک و خون سر برکنم | |||||
پای کو تا بازجویم کوی یار | چشم کو تا بازبینم روی یار | |||||
یار کو تا دل دهد در یک غمم | دست کو تا دست گیرد یک دمم | |||||
زور کو تا ناله و زاری کنم | هوش کو تا ساز هشیاری کنم | |||||
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار | این چه عشق است این چه درد است این چه کار | |||||
جملهی یاران به دلداری او | جمع گشتند آن شب از زاری او | |||||
همنشینی گفتش ای شیخ کبار | خیز این وسواس را غسلی برآر | |||||
شیخ گفتش امشب از خون جگر | کردهام صد بار غسل ای بیخبر | |||||
آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست | کی شود کار تو بیتسبیح راست | |||||
گفت تسبیحم بیفکندم ز دست | تا توانم بر میان زنار بست | |||||
آن دگر یک گفت ای پیرکهن | گر خطایی رفت بر تو توبه کن | |||||
گفت کردم توبه از ناموس و حال | تایبم از شیخی و حال و محال | |||||
آن دگر یک گفت ای دانای راز | خیز خود را جمع کن اندر نماز | |||||
گفت کو محراب روی آن نگار | تا نباشد جز نمازم هیچکار | |||||
آن دگر یک گفت تا کی زین سخن | خیز در خلوت خدا را سجده کن | |||||
گفت اگر بتروی من اینجاستی | سجده پیش روی او زیباستی | |||||
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست | یک نفس درد مسلمانیت نیست | |||||
گفت کس نبود پشیمان بیش ازین | تا چرا عاشق نبودم پیش ازین | |||||
آن دگر گفتش که دیوت راه زد | تیر خذلان بر دلت ناگاه زد | |||||
گفت گر دیوی که راهم میزند | گو بزن چون چست و زیبا میزند | |||||
آن دگر گفتش که هرک آگاه شد | گوید این پیر این چنین گمراه شد | |||||
گفت من بس فارغم از نام وننگ | شیشهی سالوس بشکستم به سنگ | |||||
آن دگر گفتش که یاران قدیم | از تو رنجورند و مانده دل دو نیم | |||||
گفت چون ترسا بچه خوش دل بود | دل ز رنج این و آن غافل بود | |||||
آن دگر گفتش که با یاران بساز | تا شویم امشب بسوی کعبه باز | |||||
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست | هوشیار کعبهام در دیر مست | |||||
آن دگر گفت این زمان کن عزم راه | در حرم بنشین و عذر من بخواه | |||||
گفت سر بر آستان آن نگار | عذر خواهم خواست، دست از من بدار | |||||
آن دگر گفتش که دوزخ در ره است | مرد دوزخ نیست هرکو آگهست | |||||
گفت اگر دوزخ شود هم راه من | هفت دوزخ سوزد از یک آه من | |||||
آن دگر گفتش که امید بهشت | باز گرد و توبه کن زین کار زشت | |||||
گفت چون یار بهشتی روی هست | گر بهشتی بایدم این کوی هست | |||||
آن دگر گفتش که از حق شرم دار | حق تعالی را به حق آزرم دار | |||||
گفت این آتش چو حق درمن فکند | من به خود نتوانم از گردن فکند | |||||
آن دگر گفتش برو ساکن بباش | باز ایمان آور و ممن بباش | |||||
گفت جز کفر از من حیران مخواه | هرک کافر شد ازو ایمان مخواه | |||||
چون سخن در وی نیامد کارگر | تن زدند آخر بدان تیمار در | |||||
موج زن شد پردهی دلشان ز خون | تا چه آید خود ازین پرده برون | |||||
ترک روز، آخر چو با زرین سپر | هندو شب را به تیغ افکند سر | |||||
روز دیگر کین جهان پر غرور | شد چو بحر از چشمهی خور غرق نور | |||||
شیخ خلوت ساز کوی یار شد | با سگان کوی او در کار شد | |||||
معتکف بنشست بر خاک رهش | همچو مویی شد ز روی چون مهش | |||||
قرب ماهی روز و شب در کوی او | صبر کرد از آفتاب روی او | |||||
عاقبت بیمار شد بیدلستان | هیچ برنگرفت سر زان آستان | |||||
بود خاک کوی آن بت بسترش | بود بالین آستان آن درش | |||||
چون نبود از کوی او بگذشتنش | دختر آگه شد ز عاشق گشتنش | |||||
خویشتن را اعجمی ساخت آن نگار | گفت ای شیخ از چه گشتی بیقرار | |||||
کی کنند، ای از شراب شرک مست | زاهدان در کوی ترسایان نشست | |||||
گر به زلفم شیخ اقرار آورد | هر دمش دیوانگی بارآورد | |||||
شیخ گفتش چون زبونم دیدهای | لاجرم دزدیده دل دزدیدهای | |||||
یا دلم ده باز یا با من بساز | در نیاز من نگر، چندین مناز | |||||
از سر ناز و تکبر درگذر | عاشق و پیرو غریبم درنگر | |||||
عشق من چون سرسری نیست ای نگار | یا سرم از تن ببر یا سر درآر | |||||
جان فشانم برتو گر فرمان دهی | گر تو خواهی بازم از لب جان دهی | |||||
ای لب و زلفت زیان و سود من | روی و کویت مقصد و به بود من | |||||
گه ز تاب زلف در تابم مکن | گه ز چشم مست در خوابم مکن | |||||
دل چو آتش، دیده چون ابر از توم | بیکس و بییار و بیصبر از توم | |||||
بی تو بر جانم جهان بفروختم | کیسه بین کز عشق تو بردوختم | |||||
همچو باران ابر میبارم ز چشم | زانک بی تو چشم این دارم ز چشم | |||||
دل ز دست دیده در ماتم بماند | دیده رویت دید، دل در غم بماند | |||||
آنچ من از دیده دیدم کس ندید | وآنچ من از دل کشیدم کس ندید | |||||
از دلم جز خون دل حاصل نماند | خون دل تاکی خورم چون دل نماند | |||||
بیش ازین بر جان این مسکین مزن | در فتوح او لگد چندین مزن | |||||
روزگار من بشد در انتظار | گر بود وصلی بیاید روزگار | |||||
هر شبی بر جان کمین سازی کنم | بر سر کوی تو جان بازی کنم | |||||
روی بر خاک درت، جان میدهم | جان به نرخ خاک ارزان میدهم | |||||
چند نالم بر درت ، در باز کن | یک دمم با خویشتن دمساز کن | |||||
آفتابی، از تو دوری چون کنم | سایهام، بی تو صبوری چون کنم | |||||
گرچه همچون سایهام از اضطراب | در جهم در روزنت چون آفتاب | |||||
هفت گردون را درآرم زیر پر | گر فرو آری بدین سرگشته سر | |||||
میروم با خاک جان سوخته | ز آتش جانم جهانی سوخته | |||||
پای از عشق تو در گل مانده | دست از شوق تو بر دل مانده | |||||
میبرآید ز آرزویت جان ز من | چند باشی بیش از این پنهان ز من | |||||
دخترش گفت ای خرف از روزگار | ساز کافور و کفن کن، شرمدار | |||||
چون دمت سر دست دمسازی مکن | پیر گشتی، قصد دل بازی مکن | |||||
این زمان عزم کفن کردن ترا | بهترم آید که عزم من ترا | |||||
کی توانی پادشاهی یافتن | چون به سیری نان نخواهی یافتن | |||||
شیخ گفتش گر بگویی صد هزار | من ندارم جز غم عشق تو کار | |||||
عاشقی را چه جوان چه پیرمرد | عشق بر هر دل که زد تأثیر کرد | |||||
گفت دختر گر تو هستی مردکار | چار کارت کرد باید اختیار | |||||
سجده کن پیش بت و قرآن بسوز | خمر نوش و دیده را ایمان بدوز | |||||
شیخ گفتا خمر کردم اختیار | با سهی دیگر ندارم هیچکار | |||||
بر جمالت خمر دانم خورد من | و آن سهی دیگر ندانم کرد من | |||||
گفت دختر گر درین کاری تو چست | دست باید پاکت از اسلام شست | |||||
هرک او هم رنگ یار خویش نیست | عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست | |||||
شیخ گفتش هرچ گویی آن کنم | وانچ فرمایی به جان فرمان کنم | |||||
حلقه در گوش توم ای سیم تن | حلقهای از زلف در حلقم فکن | |||||
گفت برخیز و بیا و خمر نوش | چون بنوشی خمر ، آیی در خروش | |||||
شیخ را بردند تا دیرمغان | آمدند آنجا مریدان در فغان | |||||
شیخ الحق مجلسی بس تازهدید | میزبان را حسن بیاندازه دید | |||||
آتش عشق آب کار او ببرد | زلف ترسا روزگار او ببرد | |||||
ذرهی عقلش نماند و هوش هم | درکشید آن جایگه خاموش دم | |||||
جام می بستد ز دست یار خویش | نوش کرد و دل برید از کار خویش | |||||
چون به یک جا شد شراب و عشق یار | عشق آن ماهش یکی شد صد هزار | |||||
چون حریفی آب دندان دید شیخ | لعل او در حقه خندان دید شیخ | |||||
آتشی از شوق در جانش فتاد | سیل خونین سوی مژگانش فتاد | |||||
بادهای دیگر بخواست و نوش کرد | حلقهای از زلف او در گوش کرد | |||||
قرب صد تصنیف در دین یادداشت | حفظ قرآن را بسی استاد داشت | |||||
چون می از ساغر به ناف او رسید | دعوی او رفت و لاف او رسید | |||||
هرچ یادش بود از یادش برفت | باده آمد عقل چون بادش برفت | |||||
خمر، هر معنی که بودش از نخست | پاک از لوح ضمیر او بشست | |||||
عشق آن دلبر بماندش صعبناک | هرچ دیگر بود کلی رفت پاک | |||||
شیخ چون شد مست، عشقش زور کرد | همچو دریا جان او پرشور کرد | |||||
آن صنم را دید می در دست و مست | شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست | |||||
دل بداد و دست از می خوردنش | خواست تا ناگه کند در گردنش | |||||
دخترش گفت ای تو مرد کار نه | مدعی در عشق، معنی دار نه | |||||
گر قدم در عشق محکم دارییی | مذهب این زلف پر خم دارییی | |||||
همچو زلفم نه قدم در کافری | زانک نبود عشق کار سرسری | |||||
عافیت با عشق نبود سازگار | عاشقی را کفر سازد یاددار | |||||
اقتدا گر تو به کفر من کنی | با من این دم دست در گردن کنی | |||||
ور نخواهی کرد اینجا اقتدا | خیز رو، اینک عصااینک ردا | |||||
شیخ عاشق گشته بس افتاده بود | دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود | |||||
آن زمان کاندر سرش مستی نبود | یک نفس او را سر هستی نبود | |||||
این زمان چون شیخ عاشق گشت مست | اوفتاد از پای و کلی شد ز دست | |||||
برنیامد با خود و رسوا شد او | مینترسید از کسی، ترسا شد او | |||||
بود می بس کهنه دروی کارکرد | شیخ را سرگشته چون پرگار کرد | |||||
پیر را می کهنه و عشق جوان | دلبرش حاضر، صبوری کی توان | |||||
شد خراب آن پیرو شد از دست و مست | مست و عاشق چون بود رفته ز دست | |||||
گفت بیطاقت شدم ای ماهروی | از من بیدل چه میخواهی بگوی | |||||
گر به هشیاری نگشتم بتپرست | پیش بت مصحف بسوزم مست مست | |||||
دخترش گفت این زمان مرد منی | خواب خوش بادت که در خورد منی | |||||
پیش ازین در عشق بودی خام خام | خوش بزی چون پخته گشتی والسلام | |||||
چون خبر نزدیک ترسایان رسید | کان چنان شیخی ره ایشان گزید | |||||
شیخ را بردند سوی دیر مست | بعد از آن گفتند تا زنار بست | |||||
شیخ چون در حلقهی زنار شد | خرقه آتش در زد و در کار شد | |||||
دل ز دین خویشتن آزاد کرد | نه ز کعبه نه ز شیخی یادکرد | |||||
بعد چندین سال ایمان درست | این چنین نوباوه رویش بازشست | |||||
گفت خذلان قصد این درویش کرد | عشق ترسازاده کار خویش کرد | |||||
هرچ گوید بعد ازین فرمان کنم | زین بتر چه بود که کردم آن کنم | |||||
روز هشیاری نبودم بت پرست | بت پرستیدم چو گشتم مست مست | |||||
بس کسا کز خمر ترک دین کند | بی شکی ام الخبایث این کند | |||||
شیخ گفت ای دختر دلبر چه ماند | هرچ گفتی کرده شد، دیگر چه ماند | |||||
خمر خوردم، بت پرستیدم ز عشق | کس مبیناد آنچ من دیدم ز عشق | |||||
کس چو من از عاشقی شیدا شود | و آن چنان شیخی چنین رسوا شود | |||||
قرب پنجه سال را هم بود باز | موج میزد در دلم دریای راز | |||||
ذرهی عشق از کمین درجست چست | برد ما را بر سر لوح نخست | |||||
عشق از این بسیار کردست و کند | خرقه با زنار کردست و کند | |||||
تختهی کعبه است ابجد خوان عشق | سرشناس غیب سرگردان عشق | |||||
این همه خود رفت برگوی اندکی | تا تو کی خواهی شدن با من یکی | |||||
چون بنای وصل تو براصل بود | هرچ کردم بر امید وصل بود | |||||
وصل خواهم و آشنایی یافتن | چند سوزم در جدایی یافتن | |||||
باز دختر گفت ای پیر اسیر | من گران کابینم و تو بس فقیر | |||||
سیم و زر باید مرا ای بیخبر | کی شود بیسیم و زر کارت به سر | |||||
چون نداری تو سر خود گیر و رو | نفقهای بستان ز من ای پیر و رو | |||||
همچو خورشید سبکرو فرد باش | صبرکن مردانهوار و مرد باش | |||||
شیخ گفت ای سرو قد سیم بر | عهد نیکو میبری الحق به سر | |||||
کس ندارم جز تو ای زیبا نگار | دست ازین شیوه سخن آخر بدار | |||||
هر دم از نوع دگر اندازیم | در سراندازی و سر اندازیم | |||||
خون تو بی تو بخوردم هرچ بود | در سر و کار تو کردم هرچ بود | |||||
در ره عشق تو هر چم بود شد | کفر و اسلام و زیان و سود شد | |||||
چند داری بیقرارم ز انتظار | تو ندادی این چنین با من قرار | |||||
جملهی یاران من برگشتهاند | دشمن جان من سرگشتهاند | |||||
تو چنین و ایشان چنان، من چون کنم | نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم | |||||
دوستر دارم من ای عالی سرشت | با تو در دوزخ که بی تو در بهشت | |||||
عاقبت چون شیخ آمد مرد او | دل بسوخت آن ماه را از درد او | |||||
گفت کابین را کنون ای ناتمام | خوک رانی کن مرا سالی مدام | |||||
تا چو سالی بگذرد، هر دو بهم | عمر بگذاریم در شادی و غم | |||||
شیخ از فرمان جانان سرنتافت | کانک سرتافت او ز جانان سرنیافت | |||||
رفت پیرکعبه و شیخ کبار | خوک وانی کرد سالی اختیار | |||||
در نهاد هر کسی صد خوک هست | خوک باید سوخت یا زنار بست | |||||
تو چنان ظن میبری ای هیچ کس | کین خطر آن پیر را افتاد بس | |||||
در درون هر کسی هست این خطر | سر برون آرد چو آید در سفر | |||||
تو ز خوک خویش اگر آگه نهای | سخت معذوری که مرد ره نهای | |||||
گر قدم در ره نهی چون مرد کار | هم بت و هم خوک بینی صد هزار | |||||
خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق | ورنه همچون شیخ شو رسوای عشق | |||||
هم نشینانش چنان درماندند | کز فرو ماندن به جان درماندند | |||||
چون بدیدند آن گرفتاری او | بازگردیدند از یاری او | |||||
جمله از شومی او بگریختند | در غم او خاک بر سر ریختند | |||||
بود یاری در میان جمع، چست | پیش شیخ آمد که ای در کار سست | |||||
میرویم امروز سوی کعبه باز | چیست فرمان، باز باید گفت راز | |||||
یا همه هم چون تو ترسایی کنیم | خویش را محراب رسوایی کنیم | |||||
این چنین تنهات نپسندیم ما | همچو تو زنار بربندیم ما | |||||
یا چو نتوانیم دیدت هم چنین | زود بگریزیم بیتو زین زمین | |||||
معتکف در کعبه بنشینیم ما | دامن از هستیت در چینیم ما | |||||
شیخ گفتا جان من پر درد بود | هر کجا خواهید باید رفت زود | |||||
تا مرا جانست، دیرم جای بس | دختر ترسام جان افزای بس | |||||
میندانید، ارچه بس آزادهاید | زانک اینجا جمله کار افتادهاید | |||||
گر شما را کار افتادی دمی | هم دمی بودی مرا در هر غمی | |||||
باز گردید ای رفیقان عزیز | میندانم تا چه خواهد بود نیز | |||||
گر ز ما پرسند، برگویید راست | کان ز پا افتاده سرگردان کجاست | |||||
چشم پر خون و دهن پر زهر ماند | در دهان اژدهای دهر ماند | |||||
هیچ کافر در جهان ندهد رضا | آنچکرد آن پیر اسلام از قضا | |||||
موی ترسایی نمودندش ز دور | شد ز عقل و دین و شیخی ناصبور | |||||
زلف او چون حلقه در حلقش فکند | در زفان جملهی خلقش فکند | |||||
گر مرا در سرزنش گیرد کسی | گو درین ره این چنین افتد بسی | |||||
در چنین ره کان نه بن دارد نه سر | کس مبادا ایمن از مکر و خطر | |||||
این بگفت و روی از یاران بتافت | خوک وانی را سوی خوکان شتافت | |||||
بس که یاران از غمش بگریستند | گه ز دردش مرده گه میزیستند | |||||
عاقبت رفتند سوی کعبه باز | مانده جان در سوختن، تن درگداز | |||||
شیخشان در روم تنها مانده | داده دین در راه ترسا مانده | |||||
وانگه ایشان از حیا حیران شده | هر یکی در گوشهی پنهان شده | |||||
شیخ را در کعبه یاری چست بود | در ارادت دست از کل شست بود | |||||
بود بس بیننده و بس راهبر | زو نبودی شیخ را آگاهتر | |||||
شیخ چون از کعبه شد سوی سفر | او نبود آنجایگه حاضرمگر | |||||
چون مرید شیخ بازآمد بجای | بود از شیخش تهی خلوت سرای | |||||
باز پرسید از مریدان حال شیخ | باز گفتندش همه احوال شیخ | |||||
کز قضا او را چه بار آمد ببر | وز قدر او را چه کار آمد به سر | |||||
موی ترسایی به یک مویش ببست | راه بر ایمان به صد سویش ببست | |||||
عشق میبازد کنون با زلف و خال | خرقه گشتش مخرقه، حالش محال | |||||
دست کلی بازداشت از طاعت او | خوک وانی میکند این ساعت او | |||||
این زمان آن خواجهی بسیار درد | بر میان زنار دارد چار کرد | |||||
شیخ ما گرچه بسی در دین بتاخت | از کهن گبریش مینتوان شناخت | |||||
چون مرید آن قصه بشنود، از شگفت | روی چون زر کرد و زاری درگرفت | |||||
با مریدان گفت ایتر دامنان | در وفاداری نه مرد و نه زنان | |||||
یار کار افتاده باید صد هزار | یار ناید جز چنین روزی به کار | |||||
گر شما بودید یار شیخ خویش | یاری او از چه نگرفتید پیش | |||||
شرمتان باد، آخر این یاری بود | حق گزاری و وفاداری بود | |||||
چون نهاد آن شیخ بر زنار دست | جمله را زنار میبایست بست | |||||
از برش عمدا نمیبایست شد | جمله را ترسا همیبایست شد | |||||
این نه یاری و موافق بودنست | کانچ کردید از منافق بودنست | |||||
هرک یار خویش رایاور شود | یار باید بود اگر کافرشود | |||||
وقت ناکامی توان دانست یار | خود بود در کامرانی صد هزار | |||||
شیخ چون افتاد در کام نهنگ | جمله زو بگریختید از نام و ننگ | |||||
عشق را بنیاد بر بد نامیست | هرک ازین سر سرکشد از خامیست | |||||
جمله گفتند آنچ گفتی بیش ازین | بارها گفتیم با او پیش ازین | |||||
عزم آن کردیم تا با او بهم | هم نفس باشیم در شادی و غم | |||||
زهد بفروشیم و رسوایی خریم | دین براندازیم و ترسایی خریم | |||||
لیک روی آن دید شیخ کارساز | کز بر او یک به یک گردیم باز | |||||
چون ندید از یاری ما شیخ سود | بازگردانید ما را شیخ زود | |||||
ما همه بر حکم او گشتیم باز | قصه برگفتیم و ننهفتیم راز | |||||
بعد از آن اصحاب را گفت آن مرید | گر شما را کار بودی بر مزید | |||||
جز در حق نیستی جای شما | در حضورستی سرا پای شما | |||||
در تظلم داشتن در پیش حق | هر یکی بردی از آن دیگر سبق | |||||
تا چو حق دیدی شما را بیقرار | بازدادی شیخ را بیانتظار | |||||
گر ز شیخ خویش کردید احتراز | از در حق از چه میگردید باز | |||||
چون شنیدند آن سخن از عجز خویش | برنیاوردند یک تن سر ز پیش | |||||
مرد گفت اکنون ازین خجلت چه سود | کار چون افتاد برخیزیم زود | |||||
لازم درگاه حق باشیم ما | در تظلم خاک میپاشیم ما | |||||
پیرهن پوشیم از کاغذ همه | در رسیم آخر به شیخ خود همه | |||||
جمله سوی روم رفتند از عرب | معتکف گشتند پنهان روز و شب | |||||
بر در حق هر یکی را صد هزار | گه شفاعت گاه زاری بود کار | |||||
هم چنان تا چل شبان روز تمام | سرنپیچدند هیچ از یک مقام | |||||
جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب | هم چو شب چل روز نه نان و نه آب | |||||
از تضرع کردن آن قوم پاک | در فلک افتاد جوشی صعب ناک | |||||
سبزپوشان در فراز و در فرود | جمله پوشیدند از آن ماتم کبود | |||||
آخرالامر آنک بود از پیش صف | آمدش تیر دعااندر هدف | |||||
بعد چل شب آن مرید پاک باز | بود اندر خلوت از خود رفته باز | |||||
صبح دم بادی درآمد مشک بار | شد جهان کشف بر دل آشکار | |||||
مصطفی را دید میآمد چو ماه | در برافکنده دو گیسوی سیاه | |||||
سایهی حق آفتاب روی او | صد جهان وقف یک سر موی او | |||||
میخرامید و تبسم مینمود | هرک میدیدش درو گم مینمود | |||||
آن مرید آن را چو دید از جای جست | کای نبی الله دستم گیر دست | |||||
رهنمای خلقی، از بهر خدای | شیخ ما گم راه شد راهش نمای | |||||
مصطفی گفت ای بهمت بس بلند | رو که شیخت را برون کردم ز بند | |||||
همت عالیت کار خویش کرد | دم نزد تا شیخ را در پیش کرد | |||||
در میان شیخ و حق از دیرگاه | بود گردی و غباری بس سیاه | |||||
آن غبار از راه او برداشتم | در میان ظلمتش نگذاشتم | |||||
کردم از بهر شفاعت شب نمی | منتشر بر روزگار او همی | |||||
آن غبار اکنون ز ره برخاستست | توبه بنشسته گنه برخاستست | |||||
تو یقین میدان که صد عالم گناه | از تف یک توبه برخیزد ز راه | |||||
بحراحسان چون درآید موج زن | محو گرداند گناه مرد و زن | |||||
مرد از شادی آن مدهوش شد | نعرهای زد کسمان پرجوش شد | |||||
جملهی اصحاب را آگاه کرد | مژدگانی داد و عزم راه کرد | |||||
رفت با اصحاب گریان و دوان | تا رسید آنجا که شیخ خوک وان | |||||
شیخ را میدید چون آتش شده | در میان بیقراری خوش شده | |||||
هم فکنده بود ناقوس مغان | هم گسسته بود زنار از میان | |||||
هم کلاه گبرکی انداخته | هم ز ترسایی دلی پرداخته | |||||
شیخ چون اصحاب را از دور دید | خویشتن را در میان بینور دید | |||||
هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد | هم به دست عجز سر بر خاک کرد | |||||
گاه چون ابر اشک خونین برفشاند | گاه از جان جان شیرین برفشاند | |||||
گه ز آتش پردهی گردون بسوخت | گه ز حسرت در تن او خون بسوخت | |||||
حکمت اسرار قرآن و خبر | شسته بودند از ضمیرش سر به سر | |||||
جمله با یاد آمدش یکبارگی | بازرست از جهل و از بیچارگی | |||||
چون به حال خود فرونگریستی | در سجود افتادی و بگریستی | |||||
هم چو گل در خون چشم آغشته بود | وز خجالت در عرق گم گشته بود | |||||
چون بدیدند آنچنان اصحابناش | مانده در اندوه و شادی مبتلاش | |||||
پیش او رفتند سرگردان همه | وز پی شکرانه جان افشان همه | |||||
شیخ را گفتند ای پیبرده راز | میغ شد از پیش خورشید تو باز | |||||
کفر برخاست از ره و ایمان نشست | بت پرست روم شد یزدان پرست | |||||
موج زد ناگاه دریای قبول | شد شفاعت خواه کار تو رسول | |||||
این زمان شکرانه عالم عالمست | شکر کن حق را چه جای ماتمست | |||||
منت ایزد را که در دریای قار | کرده راهی همچو خورشید آشکار | |||||
آنک داند کرد روشن را سیاه | توبه داند داد با چندین گناه | |||||
آتش توبه چو برافروزد او | هرچ باید جمله بر هم سوزد او | |||||
قصه کوته میکنم، آن جایگاه | بودشان القصه حالی عزم راه | |||||
شیخ غسلی کرد و شد در خرقه باز | رفت با اصحاب خود سوی حجاز | |||||
دید از آن پس دختر ترسا به خواب | کاوفتادی در کنارش آفتاب | |||||
آفتاب آنگاه بگشادی زبان | کز پی شیخت روان شو این زمان | |||||
مذهب او گیرو خاک او بباش | ای پلیدش کرده، پاک او بباش | |||||
او چو آمد در ره تو بیمجاز | در حقیقت تو ره او گیر باز | |||||
از رهش بردی، به راه او درآی | چون به راه آمد تو هم راهی نمای | |||||
ره زنش بودی بسی همره بباش | چند ازین بیآگهی آگه بباش | |||||
چون درآمد دختر ترسا ز خواب | نور میداد از دلش چون آفتاب | |||||
در دلش دردی پدید آمد عجب | بیقرارش کرد آن درد از طلب | |||||
آتشی در جان سرمستش فتاد | دست در دل زد،دل از دستش فتاد | |||||
میندانست او که جان بیقرار | در درون او چه تخم آورد بار | |||||
کار افتاد و نبودش هم دمی | دید خود را در عجایب عالمی | |||||
عالمی کانجا نشان راه نیست | گنگ باید شد، زفان را راه نیست | |||||
در زمان آن جملگی ناز و طرب | هم چو باران زو فروریخت ای عجب | |||||
نعره زد جامه دران بیرون دوید | خاک بر سر در میان خون دوید | |||||
با دل پردرد و شخص ناتوان | از پی شیخ و مریدان شد دوان | |||||
هم چو ابر غرقه در خون میدوید | پای داد از دست بر پی میدوید | |||||
میندانست او که در صحرا و دشت | از کدامین سوی میباید گذشت | |||||
عاجز و سرگشته مینالید خوش | روی خود در خاک میمالید خوش | |||||
زار میگفت ای خدای کار ساز | عورتیام مانده از هر کار باز | |||||
مرد راه چون تویی را ره زدم | تو مزن بر من که بی آگه زدم | |||||
بحر قهاریت رابنشان ز جوش | میندانستم، خطاکردم، بپوش | |||||
هرچ کردم بر من مسکین مگیر | دین پذیرفتم ، مرا تو دست گیر | |||||
میبمیرم از کسم یاریم نیست | حصه از عزت بجز خواریم نیست | |||||
شیخ را اعلام دادند از درون | کامد آن دختر ز ترسایی برون | |||||
آشنایی یافت با درگاه ما | کارش افتاد این زمان در راه ما | |||||
بازگرد و پیش آن بت بازشو | بابت خود همدم و همساز شو | |||||
شیخ حالی بازگشت از ره چو باد | باز شوری در مریدانش فتاد | |||||
جمله گفتندش ز سر بازت چه بود | توبه و چندین تک و تازت چه بود | |||||
بار دیگر عشق بازی میکنی | توبهی بس نانمازی میکنی | |||||
حال دختر شیخ با ایشان بگفت | هرک آن بشنود ترک جان بگفت | |||||
شیخ و اصحابش ز پس رفتند باز | تا شدند آنجا که بود آن دلنواز | |||||
زرد میدیدند چون زر روی او | گم شده در گرد ره گیسوی او | |||||
برهنه پای و دریده جامه پاک | بر مثال مردهای بر روی خاک | |||||
چون بدید آن ماه شیخ خویش را | غشی آورد آن بت دلریش را | |||||
چون ببرد آن ماه را در غشی خواب | شیخ بر رویش فشاند از دیده آب | |||||
چون نظر افکند بر شیخ آن نگار | اشک میبارید چون ابر بهار | |||||
دیده برعهد وفای او فکند | خویشتن در دست و پای او فکند | |||||
گفت از تشویر تو جانم بسوخت | بیش ازین در پرده نتوانم بسوخت | |||||
برفکندم توبه تا آگه شوم | عرضه کن اسلام تا با ره شوم | |||||
شیخ بر وی عرضهی اسلام داد | غلغلی رد جملهی یاران فتاد | |||||
چون شد آن بت روی از اهل عیان | اشک باران، موج زن شد در میان | |||||
آخر الامر آن صنم چون راه یافت | ذوق ایمان در دل آگاه یافت | |||||
شد دلش از ذوق ایمان بیقرار | غم درآمد گرد او بی غمگسار | |||||
گفت شیخا طاقت من گشت طاق | من ندارم هیچ طاقت در فراق | |||||
میروم زین خاندان پر صداع | الوداع ای شیخ عالم الوداع | |||||
چون مرا کوتاه خواهد شد سخن | عاجزم، عفوی کن و خصمی مکن | |||||
این بگفت آن ماه و دست از جان فشاند | نیم جانی داشت برجانان فشاند | |||||
گشت پنهان آفتابش زیر میغ | جان شیرین زو جدا شد ای دریغ | |||||
قطرهای بود او درین بحر مجاز | سوی دریای حقیقت رفت باز | |||||
جمله چون بادی ز عالم میرویم | رفت او و ما همه هم میرویم | |||||
زین چنین افتد بسی در راه عشق | این کسی داند که هست آگاه عشق | |||||
هرچ میگویند در ره ممکنست | رحمت و نومید و مکر و ایمنست | |||||
نفس این اسرار نتواند شنود | بی نصیبه گوی نتواند ربود | |||||
این یقین از جان و دل باید شنید | نه بنفس آب و گل باید شنید | |||||
جنگ دل با نفس هر دم سخت شد | نوحهای در ده که ماتم سخت شد |