عطار (بیان وادی معرفت)/پاسبانی بود عاشق گشت زار
ظاهر
پاسبانی بود عاشق گشت زار | روز و شب بیخواب بود و بیقرار | |||||
هم دمی با عاشق بیخواب گفت | کاخر ای بیخواب یک دم شب بخفت | |||||
گفت شد با پاسبانی عشق یار | خواب کی آید کسی را زین دو کار | |||||
پاسبان را خواب کی لایق بود | خاصه مرد پاسبان عاشق بود | |||||
چون چنین سربازیی در سر ببست | بود آن این یک بر آن دیگر ببست | |||||
من چگونه خواب یابم اندکی | وام نتوان کردن این خواب از یکی | |||||
هر شبم عشق امتحانی میکند | پاسبان را پاسبانی میکند | |||||
گاه میرفتی و چوبک میزدی | گه ز غم بر روی و تارک میزدی | |||||
گر بخفتی یک دم آن بیخواب و خور | عشق دیدیش آن زمان خوابی دگر | |||||
جملهی شب خلق را نگذاشتی | تا بخفتندی فغان برداشتی | |||||
دوستی گفتش کهای در تف و تاب | جملهی شب نیستت یک لحظه خواب | |||||
گفت مرد پاسبان را خواب نیست | روی عاشق را بجز اشک آب نیست | |||||
پاسبان را کار بیخوابی بود | عاشقان را روی بیآبی بود | |||||
چون ز جای خواب آب آید برون | کی بود ممکن که خواب آید برون | |||||
عاشقی و پاسبانی یارشد | خواب ز چشمش به دریا بار شد | |||||
پاسبان را عاشقی نغز اوفتاد | کار بیخوابیش در مغز اوفتاد | |||||
میمخسب ای مرد اگر جویندهای | خواب خوش بادت اگر گویندهای | |||||
پاسبانی کن بسی در کوی دل | زانک دزدانند در پهلوی دل | |||||
هست از دزدان دل بگرفته راه | جوهر دل دار از دزدان نگاه | |||||
چون ترا این پاسبانی شد صفت | عشق زود آید پدید و معرفت | |||||
مرد را بیشک درین دریای خون | معرفت باید ز بیخوابی برون | |||||
هرک او بیخوابی بسیار برد | چون به حضرت شد دل بیداربرد | |||||
چون ز بیخوابیست بیداری دل | خواب کم کن در وفاداری دل | |||||
چند گویم، چون وجودت غرقه ماند | غرقه را فریاد نتواند رهاند | |||||
عاشقان رفتند تا پیشان همه | در محبت مست خفتند آن همه | |||||
تو همی زن سر که آن مردان مرد | نوش کردند آنچ میبایست کرد | |||||
هر که را شد ذوق عشق او پدید | زود باید هر دو عالم را کلید | |||||
گر زنی باشد شود مردی شگرف | ور بود مردی شود دریای ژرف |