عطار (بیان وادی معرفت)/عاشقی از فرط عشق آشفته بود
ظاهر
عاشقی از فرط عشق آشفته بود | بر سر خاکی بزاری خفته بود | |||||
رفت معشوقش به بالینش فراز | دید او را خفته وز خود رفته باز | |||||
رقعهای بنبشت چست و لایق او | بست آن بر آستین عاشق او | |||||
عاشقش از خواب چون بیدار شد | رقعه برخواند و برو خون بار شد | |||||
این نوشته بود کای مرد خموش | خیز اگر بازارگانی سیم گوش | |||||
ور تو مرد زاهدی، شب زنده باش | بندگی کن تا به روز و بنده باش | |||||
ور تو هستی مرد عاشق، شرمدار | خواب را با دیدهی عاشق چه کار | |||||
مرد عاشق باد پیماید به روز | شب همه مهتاب پیماید ز سوز | |||||
چون تو نه اینی نه آن، ای بیفروغ | میمزن در عشق ما لاف دروغ | |||||
گر بخفتد عاشقی جز در کفن | عاشقش گویم، ولی بر خویشتن | |||||
چون تو در عشق از سر جهل آمدی | خواب خوش بادت که نااهل آمدی |