عطار (بیان وادی معرفت)/بود مردی سنگ شد در کوه چین
ظاهر
| بود مردی سنگ شد در کوه چین | اشک میبارد ز چشمش بر زمین | |||||
| بر زمین چون اشک ریزد زار زار | سنگ گردد اشک آن مرد آشکار | |||||
| گر از آن سنگی فتد در دست میغ | تا قیامت زو نبارد جز دریغ | |||||
| هست علم آن مرد پاک راست گوی | گر به چین باید شدن او را بجوی | |||||
| زانک علم از غصهی بی همتان | سنگ شد، تا کی ز کافر نعمتان | |||||
| جمله تاریک است این محنت سرای | علم در وی چون جواهر ره نمای | |||||
| ره بر جانت درین تاریک جای | جوهر علمست و علم جان فزای | |||||
| تو درین تاریکی بی پا و سر | چون سکندر ماندهای بیراه بر | |||||
| گر تو برگیری ازین جوهر بسی | خویش را یابی پشیمانتر کسی | |||||
| ور نباید جوهرت ای هیچ کس | هم پشیمانتر تو خواهی بود بس | |||||
| گر بود ور نبود این جوهر ترا | هر زمان یابم پشیمانتر ترا | |||||
| این جهان و آن جهان در جان گمست | تن ز جان و جان ز تن پنهان گمست | |||||
| چون برون رفتی ازین گم در گمی | هست آنجا جای خاص آدمی | |||||
| گر رسی زینجا بجای خاص باز | پی بری در یک نفس صد گونه راز | |||||
| ور درین ره بازمانی وای تو | گم شود در نوحه سر تا پای تو | |||||
| شب مخسب و روز در هم میمخور | این طلب در تو پدید آید مگر | |||||
| میطلب تو تا طلب کم گرددت | خورد روز و خواب شب کم گرددت | |||||