عطار (بیان وادی فقر)/یک شبی پروانگان جمع آمدند
ظاهر
یک شبی پروانگان جمع آمدند | در مضیفی طالب شمع آمدند | |||||
جمله میگفتند میباید یکی | کو خبر آرد ز مطلوب اندکی | |||||
شد یکی پروانه تا قصری ز دور | در فضاء قصر یافت از شمع نور | |||||
بازگشت و دفتر خود بازکرد | وصف او بر قدر فهم آغاز کرد | |||||
ناقدی کو داشت در جمع مهی | گفت او را نیست از شمع آگهی | |||||
شد یکی دیگر گذشت از نور در | خویش را بر شمع زد از دور در | |||||
پر زنان در پرتو مطلوب شد | شمع غالب گشت و او مغلوب شد | |||||
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت | از وصال شمع شرحی باز گفت | |||||
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز | همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز | |||||
دیگری برخاست میشد مست مست | پای کوبان بر سر آتش نشست | |||||
دست درکش کرد با آتش به هم | خویشتن گم کرد با او خوش به هم | |||||
چون گرفت آتش ز سر تا پای او | سرخ شد چون آتشی اعضای او | |||||
ناقد ایشان چو دید او را ز دور | شمع با خود کرده هم رنگش ز نور | |||||
گفت این پروانه در کارست و بس | کس چه داند، این خبر دارست و بس | |||||
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر | از میان جمله او دارد خبر | |||||
تا نگردی بیخبر از جسم و جان | کی خبر یابی ز جانان یک زمان | |||||
هرکه از مویی نشانت باز داد | صد خط اندر خون جانت باز داد | |||||
نیست محرم نفس کس این جایگاه | در نگنجد هیچ کس این جایگاه |