عطار (بیان وادی فقر)/عاشقی روزی مگر خون میگریست
ظاهر
| عاشقی روزی مگر خون میگریست | زو کسی پرسید کین گریه زچیست | |||||
| گفت میگویند فردا کردگار | چون کند تشریف رویت آشکار | |||||
| چل هزاران سال بدهد بردوام | خاصگان قرب خود را بار عام | |||||
| یک زمان زانجا به خود آیند باز | در نیاز افتند، خو کرده به ناز | |||||
| زان همی گریم که با خویشم دهند | یک نفس در دیدهی خویشم نهند | |||||
| چون کنم آن یک نفس با خویش من | میتوان کشتن ازین غم خویشتن | |||||
| تا که با خود بینیم بد بینیم | با خدا باشم چو بیخود بینیم | |||||
| آن زمان کز خود رهایی باشدم | بیخودی عین خدایی باشدم | |||||
| هرک او رفت از میان اینک فنا | چون فنا گشت از فنا اینک بقا | |||||
| گر ترا هست ای دل زیر و زبر | بر صراط و آتش سوزان گذر | |||||
| غم مخور کاتش ز روغن در چراغ | دودهای پیداکند چون پر زاغ | |||||
| چون بر آن آتش کند روغن گذر | از وجود روغنی آید بدر | |||||
| گرچه ره پر آتش سوزان کند | خویشتن را قالب قرآن کند | |||||
| گر تو میخواهی که تو اینجا رسی | تو بدین منزل به هیچ الارسی | |||||
| خویش را اول ز خود بیخویش کن | پس براقی از عدم درپیش کن | |||||
| جامهای از نیستی در پوش تو | کاسهای پر از فنا کن نوش تو | |||||
| پس سر کم کاستی در برفکن | طیلسان لم یکن بر سرفکن | |||||
| در رکاب محو کن مایی ز هیچ | رخش ناچیزی بر آن جایی که هیچ | |||||
| برمیانی در کمی زیر و زبر | بی میان بربند از لاشی کمر | |||||
| طمس کن جسم وز هم بگشای زود | بعد از آن در چشم کش کحل نبود | |||||
| گم شو وزین هم به یک دم گم بباش | پس از این قسم دوم هم گم بباش | |||||
| همچنین میرو بدین آسودگی | تا رسی در عالم گم بودگی | |||||
| گر بود زین عالمت مویی اثر | نیست زان عالم ترا مویی خبر | |||||