عطار (بیان وادی فقر)/صوفیی میرفت چون بیحاصلی
ظاهر
صوفیی میرفت چون بیحاصلی | زد قفای محکمش سنگین دلی | |||||
با دلی پر خون سر از پس کرد او | گفت آنک از تو قفایی خورد او | |||||
قرب سی سالست تا او مرد و رفت | عالم هستی به پایان برد و رفت | |||||
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار | مرده کی گوید سخن، شرمی بدار | |||||
تا که تو دم میزنی هم دم نهای | تا که مویی ماندهی محرم نهای | |||||
گر بود مویی اضافت در میان | هست صد عالم مسافت در میان | |||||
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی | تا که مویی ماندهی مشکل رسی | |||||
هرچ داری، آتشی را برفروز | تا از ارپای بر آتش بسوز | |||||
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن | برهنه خود را به آتش در فکن | |||||
چون تو و رخت تو خاکستر شود | ذرهی پندار تو کمتر شود | |||||
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند | در رهت میدان که صد ره زن بماند | |||||
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند | سوزنش هم بخیه بر روی او فکند | |||||
چون حجاب آید وجود این جایگاه | راست ناید ملک و مال و آب و جاه | |||||
هرچ داری یک یک از خود بازکن | پس به خود در خلوتی آغاز کن | |||||
چون درونت جمع شد در بیخودی | تو برون آیی ز نیکی و بدی | |||||
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی | پس فنای عشق را لایق شوی |