عطار (بیان وادی عشق)/گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
ظاهر
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی | این سخن شد فاش در هر مجلسی | |||||
چون سواره گشتی اندر ره ایاس | میدویدی آن گدای حق شناس | |||||
چون به میدان آمدی آن مشک موی | رند هرگز ننگرستی جز بگوی | |||||
آن سخن گفتند با محمود باز | کان گدایی گشت عاشق بر ایاز | |||||
روزدیگر چون به میدان شد غلام | میدوید آن رند در عشقی تمام | |||||
چشم درگوی ایاز آورده بود | گوییی چون گوی چوگان خورده بود | |||||
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه | دید جانش چون جو و رویش چو کاه | |||||
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی | میدوید از هر سوی میدان چو گوی | |||||
خواندش محمود و گفتش ای گدا | خواستی هم کاسگی پادشاه | |||||
رند گفتش گر گدا میگوییم | عشق بازی را ز تو کمتر نیم | |||||
عشق و افلاس است در همسایگی | هست این سرمایهی سرمایگی | |||||
عشق از افلاس میگیرد نمک | عشق مفلس را سزد بیهیچ شک | |||||
تو جهان داری دلی افروخته | عشق را باید چو من دل سوخته | |||||
ساز وصل است اینچ تو داری و بس | صبر کن در درد هجران یک نفس | |||||
وصل را چندین چه سازی کار و بار | هجر را گر مرد عشقی پای دار | |||||
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر | جمله چون برگوی میداری نظر | |||||
گفت زیرا گو چو من سرگشته است | من چو او و او چو من آغشته است | |||||
قدر من او داند و من آن او | هر دو یک گوییم در چوگان او | |||||
هر دو در سرگشتگی افتادهایم | بی سرو بی تن به جان استادهایم | |||||
او خبر دارد ز من، من هم ازو | باز میگوییم مشتی غم ازو | |||||
دولتیتر آمد از من گوی راه | کاسب او را نعل بوسد گاه گاه | |||||
گرچه همچون گوی بی پا و سرم | لیک من از گوی محنت کش ترم | |||||
گوی برتن زخم از چوگان خورد | وین گدای دلشده بر جان خورد | |||||
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس | از پی او میدود آخر ایاس | |||||
من اگر چه زخم دارم بیش ازو | درپیم بی او و من در پیش ازو | |||||
گوی گه گه در حضور افتاده است | وین گدا پیوسته دور افتاده است | |||||
آخر او را چون حضوری میرسد | از پی وصلش سروری میرسد | |||||
من نمییارم ز وصلش بوی برد | گوی وصلی یافت و از من گوی برد | |||||
شهریارش گفت ای درویش من | دعوی افلاس کردی پیش من | |||||
گر نمیگویی دروغ ای بینوا | مفلسی خویش را داری گوا | |||||
گفت تا جان من بود مفلس نیم | مدعیام، اهل این مجلس نیم | |||||
لیک اگر در عشق گردم جان فشان | جان فشاندن هست مفلس را نشان | |||||
در تو ای محمود کو معنی عشق | جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق | |||||
این بگفت و بود جانیش از جهان | داد جان بر روی جانان ناگهان | |||||
چون به داد آن رند جان بر خاک راه | شد جهان محمود را زان غم سیاه | |||||
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد | تو درآ تا خود ببینی دست برد | |||||
گر ترا گویند یک ساعت درآی | تا تو زین ره بشنوی بانگ درای | |||||
چون چنان بی پا و سرگردی مدام | کانچ داری جمله در بازی تمام | |||||
چون درافتی، تا خبر باشد ترا | عقل و جان زیر و زبر باشد ترا |