عطار (بیان وادی عشق)/در عجم افتاد خلقی از عرب
ظاهر
در عجم افتاد خلقی از عرب | ماند از رسم عجم او در عجب | |||||
در نظاره میگذشت آن بیخبر | بر قلندر راه افتادش مگر | |||||
دید مشتی شنگ را، نه سر نه تن | هر دو عالم باخته بی یک سخن | |||||
جمله کم زن مهره دزد پاک بر | در پلیدی هریک از هم پاک تر | |||||
هر یکی را کردهی دزدی به دست | هیچ دردی ناچشیده جمله مست | |||||
چون بدید آن قوم را میلش فتاد | عقل و جان بر شارع سیلش فتاد | |||||
چون قلندریان چنانش یافتند | آب برده عقل و جانش یافتند | |||||
جمله گفتندش درآ ای هیچ کس | او درون شد بیش و کم این بود بس | |||||
کرد رندی مست از یک دردیش | محو شد از خویش و گم شد مردیش | |||||
مال و ملک و سیم و زر بودش بسی | برد ازو در یک ندب حالی کسی | |||||
رندی آمد دردی افزونش داد | وز قلندر عور سر بیرونش داد | |||||
مرد میشد همچنان تا با عرب | عور و مفلس، تشنه جان و خشک لب | |||||
اهل او گفتند بس آشفتهای | کو زر و سیمت، کجا تو خفتهای | |||||
سیم و زر شد، آمد آشفتن ترا | شوم بود این در عجم رفتن ترا | |||||
دزد راهت زد، کجا شد مال تو | شرح ده تا من بدانم حال تو | |||||
گفت میرفتم خرامان در رهی | اوفتاده بر قلندر ناگهی | |||||
هیچ دیگر میندانم نیز من | سیم و زر رفت وشدم ناچیز من | |||||
گفت وصف این قلندر کن مرا | گفت وصف اینست و بس قال اندرا | |||||
مرد اعرابی فنایی مانده بود | زان همه قال اندرایی مانده بود | |||||
پای درنه یا سر خود گیر تو | جان ببر یا نه به جان بپذیر تو | |||||
گر تو بپذیری به جان اسرار عشق | جان فشانان سرکنی در کار عشق | |||||
جان فشانی و بمانی برهنه | ماندت قال اندرایی دربنه |