عطار (بیان وادی عشق)/خواجهای از خان و مان آواره شد
ظاهر
| خواجهای از خان و مان آواره شد | وز فقاعی کودکی بیچاره شد | |||||
| شد ز فرط عشق سودایی ازو | گشت سر غوغای رسوایی ازو | |||||
| هرچ او را بود اسباب و ضیاع | میفروخت و میخرید از وی فقاع | |||||
| چون نماندش هیچ، بس درویش شد | عشق آن بیدل یکی صد بیش شد | |||||
| گرچه میدادند نان او را تمام | گرسنه بودی و سیر از جان مدام | |||||
| زانک چندانی که نانش میرسید | جمله میبرد و فقاعی میخرید | |||||
| دایما بنشسته بودی گرسنه | تا خرد یک دم فقاعی صد تنه | |||||
| سایلی گفتش که ای آشفته کار | عشق چه بود سر این کن آشکار | |||||
| گفت آن باشد که صد عالم متاع | جمله بفروشی برای یک فقاع | |||||
| تا چنین کاری نیفتد مرد را | او چه داند عشق را و درد را | |||||