عطار (بیان وادی عشق)/بعد ازین وادی عشق آید پدید
ظاهر
بعد ازین وادی عشق آید پدید | غرق آتش شد کسی کانجا رسید | |||||
کس درین وادی بجز آتش مباد | وانک آتش نیست عیشش خوش مباد | |||||
عاشق آن باشد که چون آتش بود | گرم رو سوزنده و سرکش بود | |||||
عاقبت اندیش نبود یک زمان | در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان | |||||
لحظهای نه کافری داند نه دین | ذرهای نه شک شناسد نه یقین | |||||
نیک و بد در راه او یکسان بود | خود چو عشق آمد نه این نه آن بود | |||||
ای مباحی این سخن آن تونیست | مرتدی تو، این به دندان تو نیست | |||||
هرچ دارد، پاک دربازد به نقد | وز وصال دوست مینازد به نقد | |||||
دیگران را وعدهی فردا بود | لیک او را نقد هم اینجا بود | |||||
تا نسوزد خویش را یک بارگی | کی تواند رست از غم خوارگی | |||||
تا به ریشم در وجود خود نسوخت | در مفرح کی تواند دل فروخت | |||||
میطپد پیوسته در سوز و گداز | تا بجای خود رسد ناگاه باز | |||||
ماهی از دریا چو بر صحرا فتد | میطپد تا بوک در دریا فتد | |||||
عشق اینجا آتشست و عقل دود | عشق کامد در گریزد عقل زود | |||||
عقل در سودای عشق استاد نیست | عشق کار عقل مادر زاد نیست | |||||
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست | اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست | |||||
هست یک یک برگ از هستی عشق | سر ببر افکنده از مستی عشق | |||||
گر ترا آن چشم غیبی باز شد | با تو ذرات جهان هم راز شد | |||||
ور به چشم عقل بگشایی نظر | عشق را هرگز نبینی پا و سر | |||||
مرد کارافتاده باید عشق را | مردم آزاده باید عشق را | |||||
تو نه کار افتادهای نه عاشقی | مردهای تو، عشق را کی لایقی | |||||
زنده دل باید درین ره صد هزار | تا کند در هرنفس صد جان نثار |