عطار (بیان وادی عشق)/اهل لیلی نیز مجنون را دمی
ظاهر
اهل لیلی نیز مجنون را دمی | در قبیله ره ندادندی همی | |||||
داشت چوپانی در آن صحرا نشست | پوستی بستد ازو مجنون مست | |||||
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند | خویشتن را کرد همچون گوسفند | |||||
آن شبان را گفت بهر کردگار | در میان گوسفندانم گذار | |||||
سوی لیلی ران رمه، من در میان | تا بیابم بوی لیلی یک زمان | |||||
تا نهان از دوست، زیر پوست من | بهره گیرم ساعتی از دوست من | |||||
گر ترا یک دم چنین دردیستی | در بن هر موی تو مردیستی | |||||
ای دریغا درد مردانت نبود | روزی مردان میدانت نبود | |||||
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد | در رمه پنهان به کوی دوست شد | |||||
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو | پس به آخر گشت زایل هوش ازو | |||||
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت | برگرفتش آن شبان بردش به دشت | |||||
آب زد بر روی آن مست خراب | تا دمی بنشست آن آتش ز آب | |||||
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست | کرد با قومی به صحرا درنشست | |||||
یک تن از قومش به مجنون گفت باز | سر برهنه ماندهای ای سرفراز | |||||
جامهای کان دوستتر داری و بس | گر بگویی من بیارم این نفس | |||||
گفت هرجامه سزای دوست نیست | هیچ جامه بهترم از پوست نیست | |||||
پوستی خواهم از آن گوسفند | چشم بد را نیز میسوزم سپند | |||||
اطلس و اکسون مجنون پوستست | پوست خواهد هرک لیلی دوستست | |||||
بردهام در پوست بوی دوست من | کی ستانم جامهای جز پوست من | |||||
دل خبر از پوست یافت از دوستی | چون ندارم مغز باری پوستی | |||||
عشق باید کز خرد بستاندت | پس صفات تو بدل گرداندت | |||||
کمترین چیزیت در محو صفات | بخشش جانست و ترک ترهات | |||||
پای درنه گر سرافرازی چنین | زانک بازی نیست جان بازی چنین |