عطار (بیان وادی طلب)/یک شبی محمود میشد بیسپاه
ظاهر
یک شبی محمود میشد بیسپاه | خاک بیزی دید سر بر خاک راه | |||||
کرده بد هر جای کوهی خاک بیش | شاه چون آن دید، بازو بند خویش | |||||
در میان کوه خاک او فکند | پس براند آنگاه چون بادی سمند | |||||
پس دگر شب باز آمد شهریار | دید او را همچنین مشغول کار | |||||
گفتش آخر آنچ دوش آن یافتی | ده خراج عالم آسان یافتی | |||||
همچنان بس خاک میبیزی تو باز | پادشاهی کن که گشتی بینیاز | |||||
خاک بیزش گفت آن زین یافتم | آن چنان گنجی نهان زین یافتم | |||||
چون ازین در دولتم شد آشکار | تا که جان دارم مرا اینست کار | |||||
مرد این ره باش تا بگشایدت | سر متاب از راه تا بنمایدت | |||||
بسته جز دو چشم تو پیوسته نیست | تو طلب کن زانک این در بسته نیست |