عطار (بیان وادی طلب)/چون فرو آیی به وادی طلب
ظاهر
| چون فرو آیی به وادی طلب | پیشت آید هر زمانی صدتعب | |||||
| صد بلا در هر نفس اینجا بود | طوطی گردون، مگس اینجا بود | |||||
| جد و جهد اینجات باید سالها | زانک اینجا قلب گردد کارها | |||||
| ملک اینجا بایدت انداختن | ملک اینجا بایدت در باختن | |||||
| در میان خونت باید آمدن | وز همه بیرونت باید آمدن | |||||
| چون نماند هیچ معلومت به دست | دل بباید پاک کرد از هرچ هست | |||||
| چون دل تو پاک گردد از صفات | تافتن گیرد ز حضرت نور ذات | |||||
| چون شود آن نور بر دل آشکار | در دل تو یک طلب گردد هزار | |||||
| چون شود در راه او آتش پدید | ور شود صد وادی ناخوش پدید | |||||
| خویش را از شوق او دیوانهوار | بر سر آتش زند پروانهوار | |||||
| سر طلب گردد ز مشتاقی خویش | جرعهای می، خواهد از ساقی خویش | |||||
| جرعهای ز آن باده چون نوشش شود | هر دو عالم کل فراموشش شود | |||||
| غرقهی دریا بماند خشک لب | سر جانان میکند از جان طلب | |||||
| ز آرزوی آن که سربشناسد او | ز اژدهای جان ستان نهراسد او | |||||
| کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش | درپذیرد تا دری بگشایدش | |||||
| چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین | زانک نبود زان سوی در آن و این | |||||