عطار (بیان وادی حیرت)/مادری بر خاک دختر میگریست
ظاهر
مادری بر خاک دختر میگریست | راه بینی سوی آن زن بنگریست | |||||
گفت این زن برد از مردان سبق | زانک چون ما نیست و میداند به حق | |||||
کز کدامین گم شده ماندست دور | وز که افتادست زین سان نا صبور | |||||
فرخ او چون حال میداند که چیست | داند او تا بر که میباید گریست | |||||
مشکل آمد قصهی این غم زده | روز و شب بنشستهام ماتم زده | |||||
نه مرا معلوم تا در درد کار | بر که میگریم چو باران زار زار | |||||
من نه آگاهم چنین گریان شده | کز که دور افتادهام حیران شده | |||||
این زن از چون من هزاران گوی برد | زانکه از گم گشتهی خود بوی برد | |||||
من نبردم بوی و این حسرت مرا | خون بریخت و کشت در حیرت مرا | |||||
در چنین منزل که شد دل ناپدید | بل که هم شد نیز منزل ناپدید | |||||
ریسمان عقل را سر گم شدست | خانهی پندار را در گم شدست | |||||
هرکه او آنجا رسد سرگم کند | چار حد خویش را در گم کند | |||||
گر کسی اینجا رهی دریافتی | سر کل در یک نفس دریافتی |