عطار (بیان وادی حیرت)/صوفیی میرفت، آوازی شنید
ظاهر
صوفیی میرفت، آوازی شنید | کان یکی میگفت گم کردم کلید | |||||
که کلیدی یافتست این جایگاه | زانک دربستست این بر خاک راه | |||||
گر در من بسته ماند، چون کنم | غصهی پیوسته ماند، چون کنم | |||||
صوفیش گفتا؛که گفتت خسته باش | در چو میدانی برو، گو بسته باش | |||||
بر در بسته چو بنشینی بسی | هیچ شک نبود که بگشاید کسی | |||||
کار تو سهل است و دشوار آن من | کز تحیر میبسوزد جان من | |||||
نیست کارم رانه پایی نه سری | نه کلیدم بود هرگز نه دری | |||||
کاش این صوفی بسی بشتافتی | بسته یا بگشادهای دریافتی | |||||
نیست مردم را نصیبی جز خیال | می نداند هیچ کس تا چیست حال | |||||
هر که گوید چون کنم، گو چون مکن | تا کنون چون کردهای اکنون مکن | |||||
هر که او در وادی حیرت فتاد | هر نفس در بیعدد حسرت فتاد | |||||
حیرت و سرگشتگی تا کی برم | پی چو گم کردند من چون پی برم | |||||
میندانم کاشکی میدانمی | که اگر میدانمی حیرانمی | |||||
مر مرا اینجا شکایت شکر شد | کفر ایمان گشت و ایمان کفر شد |