عطار (بیان وادی حیرت)/شیخ نصرآباد را بگرفت درد
ظاهر
| شیخ نصرآباد را بگرفت درد | کرد چل حج بر توکل اینت مرد | |||||
| بعد از آن موی سپید و تن نزار | برهنه دیدش کسی با یک از ار | |||||
| دل دلش تابی و در جانش تفی | بسته زناری و بگشاده کفی | |||||
| آمده نه از سر دعوی و لاف | گرد آتش گاه گبری در طواف | |||||
| گفت گفتم ای بزرگ روزگار | این چه کار تست آخر شرم دار | |||||
| کردهای چندین حج و بس سروری | حاصل آن جمله آمد کافری | |||||
| این چنین کار از سر خامی بود | اهل دل را از تو بدنامی بود | |||||
| وین کدامین شیخ کرد، این راه کیست | میندانی این که آتش گاه کیست | |||||
| شیخ گفتا کار من سخت اوفتاد | آتشم در خانه و رخت اوفتاد | |||||
| شد ازین آتش مرا خرمن بباد | داد کلی نام و ننگ من بباد | |||||
| گشتهای کالیو کار خویش من | من ندانم حیلهای زین بیش من | |||||
| چون درآید این چنین آتش به جان | کی گذارد نام و ننگم یک زمان | |||||
| تا گرفتار چنین کار آمدم | ازکنشت و کعبه بیزار آمدم | |||||
| ذرهای گر حیرتت آید پدید | همچو من صد حسرتت آید پدید | |||||