پرش به محتوا

عطار (بیان وادی حیرت)/خسروی کافاق در فرمانش بود

از ویکی‌نبشته
عطار (بیان وادی حیرت) از عطار
(خسروی کافاق در فرمانش بود)
  خسروی کافاق در فرمانش بود دختری چون ماه در ایوانش بود  
  از نکویی بود آن رشک پری یوسف و چاه و زنخدان بر سری  
  طره‌ی او صد دل مجروح داشت هر سرمویش رگی با روح داشت  
  ماه رویش مثل فردوس آمده وانگه از ابروش در قوس آمده  
  چون ز قوسش تیر پران آمدی قاب قوسینش ثنا خوان آمدی  
  نرگس مستش ز مژگان خار را در ره افکندی بسی هشیار را  
  روی آن عذر اوش خورشید چهر هفده عذرا برده از ماه سپهر  
  در دو یاقوتش که جان را قوت بود دایما روح القدس مبهوت بود  
  چون بخندیدی لبش، آب حیات تشنه مردی وز لبش جستی زکات  
  هرکه کردی در زنخدانش نگاه اوفتادی سرنگون در قعر چاه  
  هرکه صید روی چون ماهش شدی بی رسن حالی فرو چاهش شدی  
  آمدی القصه پیش پادشاه از پی خدمت غلامی همچو ماه  
  چه غلامی، آنک داد او از جمال مهر و مه راهم محاق و هم زوال  
  در بسیط عالمش همتا نبود مثل او در حسن سر غوغا نبود  
  صد هزاران خلق در بازار و کوی خیره ماندندی در آن خورشید روی  
  کرد روزی از قضا دختر نگاه دید روی آن غلام پادشاه  
  دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد عقل او از پرده بیرون اوفتاد  
  عقل رفت و عشق بر وی زور یافت جان شیرینش به تلخی شور یافت  
  مدتی با خویشتن اندیشه کرد عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد  
  می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق در گداز و سوز دل پر اشتیاق  
  بود او را ده کنیزک مطربه در اغانی سخت عالی مرتبه  
  جمله موسیقار زن، بلبل سرای لحن داودی ایشان جان فزای  
  حال خود در حال با ایشان بگفت ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت  
  هرکرا شد عشق جانان آشکار جان چنان جایی کجا آید بکار  
  گفت اگر عشقم بگویم با غلام در غلط افتد که هم نبود تمام  
  حشمتم را هم زیان دارد بسی کی غلامی را رسد چون من کسی  
  ور نگویم قصه‌ی خود آشکار در پس پرده بمیرم زار زار  
  صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام  
  آن همی خواهم کزان سرو سهی بهره یابم او نیابد آگی  
  گر چنین مقصود من حاصل شود کار جان من به کام دل شود  
  چون خوش آواز آن شنودند این سخن جمله گفتندش که دل ناخوش مکن  
  ما به شب پیش تو آریمش نهان آن چنان کو را خبر نبود از آن  
  یک کنیزک شد نهان پیش غلام گفت حالی تا میش آورد و جام  
  داروی بی‌هوشیش در می فکند لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند  
  چون بخورد آن می غلام از خویش شد کار آن زیبا کنیزک پیش شد  
  روز تا شب آن غلام سیم بر بود مست و از دو عالم بی‌خبر  
  چون شب آمد آن کنیزان آمدند پیش او افتان و خیزان آمدند  
  پس نهادند آن زمان بر بسترش در نهان بردند پیش دخترش  
  زود بر تخت زرش بنشاندند جوهرش بر فرق می‌افشاندند  
  نیم شب چون نیم مستی آن غلام چشم چون نرگس گشاد از هم تمام  
  دید قصری همچو فردوس آن نگار تخت زرین از کنارش تا کنار  
  عنبرین دو شمع برافروختند همچو هیزم عود برهم سوختند  
  برکشیده آن بتان یک سر سماع عقل جان را کرده، جان تن را وداع  
  بود آن شب می میان جمع در همچو خورشیدی به نور شمع در  
  در میان آن همه خوشی و کام گم شده در چهره‌ی دختر غلام  
  مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان نه درین عالم به معنی نه در آن  
  سینه پر عشق و زفان لال آمده جان او از ذوق در حال آمده  
  چشم بر رخساره‌ی دل‌دار داشت گوش بر آواز موسیقار داشت  
  هم مشامش بوی عنبر یافته هم دهانش آتش‌تر یافته  
  دخترش در حال جام می بداد نقل می را بوسه‌ای در پی بداد  
  چشم او در چهره‌ی جانان بماند در رخ دختر همی حیران بماند  
  چون نمی‌آمد زفانش کارگر اشک می‌بارید و می‌خارید سر  
  هر زمان آن دختر همچون نگار اشک بر رویش فشاندی صد هزار  
  گه لبش را بوسه دادی چون شکر گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر  
  گه پریشان کرد زلف سرکشش گاه گم شد در دو جادوی خوشش  
  وان غلام مست پیش دل نواز مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز  
  هم درین نظاره می‌بود آن غلام تا برآمد صبح از مشرق تمام  
  چون برآمد صبح و باد صبح جست از خرابی شد غلام اینجا ز دست  
  چون به خفت آنجا غلام سرفراز زود بردندش بجای خویش باز  
  بعد از آن چون آن غلام سیم بر یافت آخر اندکی از خود خبر  
  شور آورد و ندانستش چه بود بودنی چون بود از آن سوزش چه سود  
  گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر آب او بگذشت از بالای سر  
  دست در زد جامه بر تن چاک کرد موی بر هم کند و سر بر خاک کرد  
  قصه پرسیدند از آن شمع طراز گفت نتوانم نمود این قصه باز  
  آنچ من دیدم عیان مست و خراب هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب  
  آنچ تنها بر من حیران گذشت بر کسی هرگز ندانم آن گذشت  
  آنچ من دیدم نیارم گفت باز زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز  
  هر کسی گفتند آخر اندکی با خود آی و بازگو از صد یکی  
  گفت من درمانده‌ام چون دیگری کان همه من دیده‌ام یا دیگری  
  هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه من ندیدم گرچه من دیدم همه  
  غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای کین چنین دیوانه و شوریده‌ای  
  گفت من آگه نیم پنداریی تا که خوابم بود یا بیداریی  
  من ندانم کان به مستی دیده‌ام یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام  
  زین عجب‌تر حال نبود در جهان حالتی نه آشکارا نه نهان  
  نه توانم گفت و نه خاموش بود نه میان این و آن مدهوش بود  
  نه زمانی محو می‌گردد ز جان نه از و یک ذره می‌یابم نشان  
  دیده‌ام صاحب جمالی از کمال هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال  
  چیست پیش چهره‌ی او آفتاب ذره‌ی والله اعلم باالصواب  
  چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین  
  من چو او را دیده یا نادیده‌ایم در میان این و آن شوریده‌ام