عطار (بیان وادی حیرت)/خسروی کافاق در فرمانش بود
ظاهر
خسروی کافاق در فرمانش بود | دختری چون ماه در ایوانش بود | |||||
از نکویی بود آن رشک پری | یوسف و چاه و زنخدان بر سری | |||||
طرهی او صد دل مجروح داشت | هر سرمویش رگی با روح داشت | |||||
ماه رویش مثل فردوس آمده | وانگه از ابروش در قوس آمده | |||||
چون ز قوسش تیر پران آمدی | قاب قوسینش ثنا خوان آمدی | |||||
نرگس مستش ز مژگان خار را | در ره افکندی بسی هشیار را | |||||
روی آن عذر اوش خورشید چهر | هفده عذرا برده از ماه سپهر | |||||
در دو یاقوتش که جان را قوت بود | دایما روح القدس مبهوت بود | |||||
چون بخندیدی لبش، آب حیات | تشنه مردی وز لبش جستی زکات | |||||
هرکه کردی در زنخدانش نگاه | اوفتادی سرنگون در قعر چاه | |||||
هرکه صید روی چون ماهش شدی | بی رسن حالی فرو چاهش شدی | |||||
آمدی القصه پیش پادشاه | از پی خدمت غلامی همچو ماه | |||||
چه غلامی، آنک داد او از جمال | مهر و مه راهم محاق و هم زوال | |||||
در بسیط عالمش همتا نبود | مثل او در حسن سر غوغا نبود | |||||
صد هزاران خلق در بازار و کوی | خیره ماندندی در آن خورشید روی | |||||
کرد روزی از قضا دختر نگاه | دید روی آن غلام پادشاه | |||||
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد | عقل او از پرده بیرون اوفتاد | |||||
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت | جان شیرینش به تلخی شور یافت | |||||
مدتی با خویشتن اندیشه کرد | عاقبت هم بیقراری پیشه کرد | |||||
میگداخت از شوق و میسوخت از فراق | در گداز و سوز دل پر اشتیاق | |||||
بود او را ده کنیزک مطربه | در اغانی سخت عالی مرتبه | |||||
جمله موسیقار زن، بلبل سرای | لحن داودی ایشان جان فزای | |||||
حال خود در حال با ایشان بگفت | ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت | |||||
هرکرا شد عشق جانان آشکار | جان چنان جایی کجا آید بکار | |||||
گفت اگر عشقم بگویم با غلام | در غلط افتد که هم نبود تمام | |||||
حشمتم را هم زیان دارد بسی | کی غلامی را رسد چون من کسی | |||||
ور نگویم قصهی خود آشکار | در پس پرده بمیرم زار زار | |||||
صد کتاب صبر بر خود خواندهام | چون کنم، بیصبرم و درماندهام | |||||
آن همی خواهم کزان سرو سهی | بهره یابم او نیابد آگی | |||||
گر چنین مقصود من حاصل شود | کار جان من به کام دل شود | |||||
چون خوش آواز آن شنودند این سخن | جمله گفتندش که دل ناخوش مکن | |||||
ما به شب پیش تو آریمش نهان | آن چنان کو را خبر نبود از آن | |||||
یک کنیزک شد نهان پیش غلام | گفت حالی تا میش آورد و جام | |||||
داروی بیهوشیش در می فکند | لاجرم بیخویشیش در وی فکند | |||||
چون بخورد آن می غلام از خویش شد | کار آن زیبا کنیزک پیش شد | |||||
روز تا شب آن غلام سیم بر | بود مست و از دو عالم بیخبر | |||||
چون شب آمد آن کنیزان آمدند | پیش او افتان و خیزان آمدند | |||||
پس نهادند آن زمان بر بسترش | در نهان بردند پیش دخترش | |||||
زود بر تخت زرش بنشاندند | جوهرش بر فرق میافشاندند | |||||
نیم شب چون نیم مستی آن غلام | چشم چون نرگس گشاد از هم تمام | |||||
دید قصری همچو فردوس آن نگار | تخت زرین از کنارش تا کنار | |||||
عنبرین دو شمع برافروختند | همچو هیزم عود برهم سوختند | |||||
برکشیده آن بتان یک سر سماع | عقل جان را کرده، جان تن را وداع | |||||
بود آن شب می میان جمع در | همچو خورشیدی به نور شمع در | |||||
در میان آن همه خوشی و کام | گم شده در چهرهی دختر غلام | |||||
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان | نه درین عالم به معنی نه در آن | |||||
سینه پر عشق و زفان لال آمده | جان او از ذوق در حال آمده | |||||
چشم بر رخسارهی دلدار داشت | گوش بر آواز موسیقار داشت | |||||
هم مشامش بوی عنبر یافته | هم دهانش آتشتر یافته | |||||
دخترش در حال جام می بداد | نقل می را بوسهای در پی بداد | |||||
چشم او در چهرهی جانان بماند | در رخ دختر همی حیران بماند | |||||
چون نمیآمد زفانش کارگر | اشک میبارید و میخارید سر | |||||
هر زمان آن دختر همچون نگار | اشک بر رویش فشاندی صد هزار | |||||
گه لبش را بوسه دادی چون شکر | گه نمک در بوسه کردی بیجگر | |||||
گه پریشان کرد زلف سرکشش | گاه گم شد در دو جادوی خوشش | |||||
وان غلام مست پیش دل نواز | مانده بد با خود نه بیخود چشم باز | |||||
هم درین نظاره میبود آن غلام | تا برآمد صبح از مشرق تمام | |||||
چون برآمد صبح و باد صبح جست | از خرابی شد غلام اینجا ز دست | |||||
چون به خفت آنجا غلام سرفراز | زود بردندش بجای خویش باز | |||||
بعد از آن چون آن غلام سیم بر | یافت آخر اندکی از خود خبر | |||||
شور آورد و ندانستش چه بود | بودنی چون بود از آن سوزش چه سود | |||||
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر | آب او بگذشت از بالای سر | |||||
دست در زد جامه بر تن چاک کرد | موی بر هم کند و سر بر خاک کرد | |||||
قصه پرسیدند از آن شمع طراز | گفت نتوانم نمود این قصه باز | |||||
آنچ من دیدم عیان مست و خراب | هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب | |||||
آنچ تنها بر من حیران گذشت | بر کسی هرگز ندانم آن گذشت | |||||
آنچ من دیدم نیارم گفت باز | زین عجایبتر نبیند هیچ راز | |||||
هر کسی گفتند آخر اندکی | با خود آی و بازگو از صد یکی | |||||
گفت من درماندهام چون دیگری | کان همه من دیدهام یا دیگری | |||||
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه | من ندیدم گرچه من دیدم همه | |||||
غافلی گفتش که خوابی دیدهای | کین چنین دیوانه و شوریدهای | |||||
گفت من آگه نیم پنداریی | تا که خوابم بود یا بیداریی | |||||
من ندانم کان به مستی دیدهام | یا به هشیاری صفت بشنیدهام | |||||
زین عجبتر حال نبود در جهان | حالتی نه آشکارا نه نهان | |||||
نه توانم گفت و نه خاموش بود | نه میان این و آن مدهوش بود | |||||
نه زمانی محو میگردد ز جان | نه از و یک ذره مییابم نشان | |||||
دیدهام صاحب جمالی از کمال | هیچ کس مینبودش در هیچ حال | |||||
چیست پیش چهرهی او آفتاب | ذرهی والله اعلم باالصواب | |||||
چون نمیدانم چه گویم بیش ازین | گرچه او را دیدهام من پیش ازین | |||||
من چو او را دیده یا نادیدهایم | در میان این و آن شوریدهام |