عطار (بیان وادی توحید)/گفت آن دیوانه را مردی عزیز
ظاهر
| گفت آن دیوانه را مردی عزیز | چیست عالم، شرح ده این مایه چیز | |||||
| گفت هست این عالم پر نام و ننگ | همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ | |||||
| گر به دست این نخل میمالد یکی | آن همه یک موم گردد بیشکی | |||||
| چون همه مومست و چیزی نیز نیست | رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست | |||||
| چون یکی باشد همه، نبود دوی | نه منی برخیزد اینجا نه توی | |||||