عطار (بیان وادی توحید)/رفت پیش بوعلی آن پیر زن
ظاهر
رفت پیش بوعلی آن پیر زن | کاغذی زر برد کین بستان ز من | |||||
شیخ گفتش عهد دارم من که نیز | جز ز حق نستانم از کس هیچچیز | |||||
پیرزن در حال گفت ای بوعلی | از کجا آوردی آخر احولی | |||||
تو درین ره مرد عقد و حل نهای | چند بینی غیر اگر احول نهای | |||||
مرد را در دیده آنجا غیر نیست | زانک آنجا کعبه نی و دیر نیست | |||||
هم ازو بشنو سخنها آشکار | هم بدو ماند وجودش پایدار | |||||
هم جزو کس را نبیند یک زمان | هم جزو کس رانداند جاودان | |||||
هم درو، هم زو و هم با او بود | هم برون از هرسه این نیکو بود | |||||
هرک در دریای وحدت گم نشد | گر همه آدم بود مردم نشد | |||||
هر یک از اهل هنر وز اهل عیب | آفتابی دارد اندر غیب غیب | |||||
عاقبت روزی بود کان آفتاب | با خودش گیرد، براندازد نقاب | |||||
هرک او در آفتاب خود رسید | تو یقین میدان که نیک و بد رسید | |||||
تا تو باشی، نیک و بد اینجا بود | چون تو گم گشتی همه سودا بود | |||||
ور تو مانی در وجود خویش باز | نیک و بد بینی بسی و ره دراز | |||||
تا که از هیچی پدیدار آمدی | درگرفت خود گرفتار آمدی | |||||
کاشکی اکنون چو اول بودیی | یعنی از هستی معطل بودیی | |||||
از صفات بد به کلی پاک شو | بعد از آن بادی به کف با خاک شو | |||||
تو کجا دانی که اندر تن ترا | چه پلیدیهاست چه گلخن ترا | |||||
مار و کژدم در تو زیر پردهاند | خفتهاند و خویشتن گم کردهاند | |||||
گر سر مویی فراایشان کنی | هر یکی را همچو صد ثعبان کنی | |||||
هر کسی را دوزخ پر مار هست | تا بپردازی تو دوزخ کار هست | |||||
گر برون آیی ز یک یک پاک تو | خوش به خواب اندر شوی در خاک تو | |||||
ورنه زیر خاک چه کژدم چه مار | میگزندت سخت تا روز شمار | |||||
هر کسی کو بیخبر زین پاکیست | هرکه خواهی گیر کرمی خاکیست | |||||
تاکی ای عطار ازین حرف مجاز | با سر اسرارتوحید آی باز | |||||
مرد سالک چون رسد این جایگاه | جایگاه مرد برخیزد ز راه | |||||
گم شود، زیرا که پیدا آید او | گنگ گردد، زانک گویا آید او | |||||
جزو گردد، کل شود، نه کل، نه جزو | صورتی باشد صفت نه جان، نه عضو | |||||
هر چهار آید برون از هر چهار | صد هزار آید فزون از صد هزار | |||||
در دبیرستان این سر عجب | صد هزاران عقل بینی خشک لب | |||||
عقل اینجا کیست افتاده بدر | مانده طفلی کو ز مادر زاد کر | |||||
ذرهای برهرک این سر تافتست | سر ز ملک هر دو عالم تافتست | |||||
خود چو این کس نیست مویی در میان | چون نتابد سر چو مویی از جهان | |||||
گرچه این کس نیست کل این هم کس است | گر وجودست وعدم هم این کس است |