عطار (بیان وادی استغنا)/گفت مردی مرد را از اهل راز
ظاهر
گفت مردی مرد را از اهل راز | پرده شد از عالم اسرار باز | |||||
هاتفی در حال گفت ای پیر زود | هرچه میخواهی به خواه و گیر زود | |||||
پیر گفتا من بدیدم کانبیا | مبتلا بودند دایم در بلا | |||||
هر کجا رنج و بلایی بیش بود | انبیا را آن همه در پیش بود | |||||
انبیا را چون بلا آمد نصیب | کی رسد راحت بدین پیر غریب | |||||
من نه عزت خواهم و نه خواریی | کاش در عجز خودم بگذاریی | |||||
چون نصیب مهتران در دست و رنج | کهتران را کی تواند بود گنج | |||||
انبیا بودند سر غوغای کار | من ندارم تاب، دست از من بدار | |||||
هرچ گفتم از میان خود چه سود | تا ترا کاری نیفتد زان چه سود | |||||
گرچه در بحر خطر افتادهای | همچو کبکی بال و پرافتادهای | |||||
از نهنگ و قعر اگر آگاهیی | کی سلوک این چنین ره خواهیی | |||||
اول از پندار مانی بیقرار | چون درافتی جان کی آری با کنار |