عطار (بیان وادی استغنا)/آن مگس میشد ز بهر توشهای
ظاهر
| آن مگس میشد ز بهر توشهای | دید کندوی عسل در گوشهای | |||||
| شد ز شوق آن عسل دل دادهای | در خروش آمد که کو آزادهای | |||||
| کز من مسکین جوی بستاند او | در درون کندوم بنشاند او | |||||
| شاخ وصلم گر ببرآید چنین | منج نیکوتر بود در انگبین | |||||
| کرد کارش را کسی، بیرون شوی | در درون ره دادش و بستد جوی | |||||
| چون مگس را با عسل افتاد کار | پای و دستش در عسل شد استوار | |||||
| در طپیدن سست شد پیوند او | وز چخیدن سختتر شد بند او | |||||
| در خروش آمد که ما را قهر کشت | وانگبینم سختتر از زهر کشت | |||||
| گر جوی دادم، دو جو اکنون دهم | بوک ازین درماندگی بیرون جهم | |||||
| کس درین وادی دمی فارغ مباد | مرد این وادی بجز بالغ مباد | |||||
| روزگاریست ای دل آشفته کار | تا به غفلت میگذاری روزگار | |||||
| عمر در بیحاصلی بردی به سر | کو کنون تحصیل را عمری دگر | |||||
| خیز و این وادی مشکل قطع کن | بازپر، وز جان وز دل قطع کن | |||||
| زانک تا با جان و بادل هم بری | مشرکی وز مشرکان غافلتری | |||||
| جان برافشان در ره و دل کن نثار | ورنه ز استغنی بگردانند کار | |||||