عصیان/شعری برای تو
شعری برای تو
این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنهٔ تابستان
در نیمههای این ره شومآغاز
در کهنهگور این غم بیپایان
این آخرین ترانهٔ لالاییست
در پای گاهوارهٔ خواب تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایهٔ من سرگردان
از سایهٔ تو، دور و جدا باشد
روزی بههم رسیم که گر باشد
کس بین ما، نهغیر خدا باشد
من تکیه دادهام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
آن داغ ننگخورده که میخندید
بر طعنههای بیهده، من بودم
گفتم: که بانگِ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که «زن» بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب درهم بیآغاز
عصیان ریشهدار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا، ستارهها همه خاموشند
اینجا، فرشتهها همه گریانند
اینجا، شکوفههای گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریاکاری
در آسمان تیره نمیبینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شود لبریز
چشمان من ز دانهٔ شبنمها
رفتم ز خود که پرده براندازم
از چهر پاک حضرت مریمها
بگسستهام ز ساحل خوشنامی
در سینهام ستارهٔ طوفانست
پروازگاه شعلهٔ خشم من
دردا، فضای تیرهٔ زندان است
من تکیه دادهام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نهآسان است
شهر من وتو، طفلک شیرینم
دیریست کاشانهٔ شیطان است
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهٔ دردآلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی بخود که مادر من او بود
|