عصیان/بندگی
بندگی
بر لبانم سایهای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بیآرام و هستیسوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گرچه از درگاه خود میرانیام، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
□
نیمهشب گهوارهها آرام میجنبند
بیخبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
میکشد پاروزنان در کام توفانها
چهرههایی در نگاهم سخت بیگانه
خانههایی بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهٔ زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینهٔ سرد زمین و لکههای گور
هر سلامی سایهٔ تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تبآلودی
جستجویی بیسرانجام و تلاشی گنگ
جادهای ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قلههای طور
نه جوابی از ورای این در بسته
□
آه، آیا نالهام ره میبرد در تو؟
تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را
یک زمان با من نشینی، با من خاکی
از لب شعرم بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم، ولی امروز
شعلهسان سر میکشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بیشکیبم را
یا تو را من شیوهای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود میرانیام، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهٔ من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
□
چیستم من؟ زادهٔ یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بیآنکه خود خواهم
کی رهایم کردهای، تا با دو چشم باز
برگزینم قالبی خود از برای خویش؟
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم؟
من به دنیا آمدم بی آن که «من» باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
«کودکی» همچون پرستوهای رنگینبال
رو بهسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفهٔ اندیشه در مغزم بهخود جنبید
میهمانی بیخبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهمانگیز
مینشستم در کنار چشمهها سرمست
میشکستم شاخههای راز را، اما
از تن این بوته هر دم شاخهای میرست
راه من تا دوردست دشتها میرفت
من شناور در شط اندیشههای خویش
میخزیدم در دل امواج سرگردان
میگسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز مییابم؟
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز میتابم؟
از چه میاندیشم اینسان روز و شب خاموش؟
دانهٔ اندیشه را در من که افشاندهست
چنگ در دست من و من چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشاندهست؟
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشهام میبود؟
باز آیا میتوانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود؟
ترسترسان در پی آن پاسخ مرموز
سرنهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن «پایان» و دانستم
پای تا سر هیچ هستم، هیچ هستم، هیچ
سایه افکندی بر آن «پایان» و در دستت
ریسمانی بود و آنسویش به گردنها
میکشیدی خلق را در کورهراه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و میخواندی:
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را بهجایم بر گزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
□
خویش را آینهای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد بهدست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپان است، ره بر گرگ بگشوده!
آنکه چوپان است، خود سرمست از این بازی
می زده در گوشهای آرام آسوده
□
میکشیدی خلق را در راه و میخواندی:
«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد.»
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیاش کردی او را سوی ما راندی
این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا بهجا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود، بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد، فریاد شد، عشق و جوانی شد
عطر گلها شد، بهروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد، فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش مِی شد، درون خم به جوش آمد
آنچنان در جان میخواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد، در پنجهٔ چنگی بهخود پیچید
لرزه شد، بر سینههای سیمگون افتاد
خنده شد، دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد، به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گمکردهراهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنوردان شد
هرچه زیبا بود، بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیباپرستانش رها کردی
آنگه از فریادهای خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پرصدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما بهپایافتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیرهٔ قوم «ثمود» تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز توفانی
تندباد خشم تو بر قوم «لوط» آمد
سوختیشان، سوختی با برق سوزانی
□
وای از این بازی، از این بازی دردآلود
از چه ما را اینچنین بازیچه میسازی؟
رشتهٔ تسبیح و در دست تو میچرخیم
گرم میچرخانی و بیهوده میتازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با «خطا»، این لفظ مبهم، آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی، او به خود جنبید
تاخت بر ما، عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود؟
هیچ در این روح طغیانکردهٔ عاصی
زو نشانی بود، یا آوای پایی بود؟
تو من و ما را پیاپی میکشی در گود
تا بگویی میتوانی اینچنین باشی
تا من و ما جلوهگاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
□
چیست این شیطان از درگاهها رانده؟
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزندهاش دستی
عطر لذتهای دنیا را بیفشانده
چیست او جز آنچه تو میخواستی باشد؟
تیرهروحی، تیرهجانی، تیرهبینایی
تیرهلبخندی بر آن لبهای بیلبخند
تیرهآغازی، خدایا، تیرهپایانی
میل او کی مایهٔ این هستی تلخ است؟
رأی او را کی از او در کار پرسیدی؟
گر رهایش کرده بودی تا بهخود باشد
هرگز از او در جهان نقشی نمیدیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمههای اشک و خون بودند
سخت مینالید و میدیدم که بر لبهاش
نالههایش خالی از رنگ و فسون بودند
شرمگین زین نام ننگآلودهٔ رسوا
گوشهای میجست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو میکرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است :
شیطان: تف بر این هستی، بر این هستی دردآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرتانگیز است
خالق من او، و او هر دم به گوش خلق
از چه میگوید چنان بودم، چنین باشم؟
من اگر شیطان مکارم، گناهم چیست؟
او نمیخواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمهای میسوخت
دام صیادی بهدستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم، ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمهای میسوخت
منتظر برپا، ملکهای عذاب او
نیزههای آتشین و خیمههای دود
تشنهٔ قربانیان بیحساب او
میوهٔ تلخ درخت وحشی «زقّوم»
همچنان بر شاخهها افتاده بیحاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
نازده کس را شرار تازهای در دل
دوزخش از ضجههای درد خالی بود
دوزخش بیهوده میتابید و میافروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم؟ خود سیهروزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده، نیک سنجیده
ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
راه، راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه میکوشید؟
راه ناپیداست، ما خود راهی اوییم
ای مریدان من، ای نفرین او بر ما
ای مریدان من، ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او، بیداد او بر ما
ای سراپا خندههای شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه میکوشیم تا خود چشم خود باشیم؟
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه «ما» هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه «او» هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام ناافتاده میرفتیم
دام خود را با فریبی تازه میگسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمههایی تازه در هر لحظه میپرورد
ای مریدان من، ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگآلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند، اما
«من که شیطانم، دریغا، سخت بیدارم»
□
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهرهٔ پرچین
دستهایم با نوازشها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بیتأمل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو میکرد تا یکدم برون باشد
آرزو میکرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها، حاصل این خودپرستی چیست؟
«ما که خود افتادگان زار مسکینیم»
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ، نقش جادویی نمیبینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پایتاسر جز سرابی، جز فریبی نیست
ما عروسکها، و دستان تو در بازی
کفر ما، عصیان ما، چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت، شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم؟
راه میبندی و میخندی به رهپویان
در کجا هستی، کجا، تا در تو ره جوییم؟
ما که چون مومی بهدستت شکل میگیریم
پس دگر افسانهٔ روز قیامت چیست؟
پس چرا در کام دوزخ سخت میسوزیم؟
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست؟
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش، سراپا نالههای درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پاها
از غبار جسمها، خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعلهها در سوز
خرقهپوش زاهد و رند خراباتی
میفروش بیدل و میخوارهٔ سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بیپناهانیم و دوزخبان سنگیندل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست!
یاد باد آن پیر فرخرای فرخپی
آنکه از بخت سیاهش نام «شیطان» بود
آنکه در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت، دانستم، نه جز آن بود
این منم آن بندهٔ عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفتهها آراست
وای بر من، وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم، یا نگویم، جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفرگو بودم
در ترازو مینهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریکخو بودم
کفهای لبریز از بار گناه من
کفهٔ دیگر چه؟ میپرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز؟
میل دل یا سنگهای تیرهٔ صحرا؟
خود چه آسان است در آن روز هولانگیز
روی در روی تو، از «خود» گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم میبری از خلق
در ترازوی تو ناگه جستجو کردن!
در کتابی، یا که خوابی، خود نمیدانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صدافسوس
در ترازویت ریا دیدم، ریا دیدم
خشم کن، اما ز فردایم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد، چه پرهیزی
خوب میدانم سرانجامم چه خواهد بود
تو گرسنه، من، خدایا، صید ناچیزی
تو گرسنه، دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین، تک درختانش
از دم آنها فضاها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پابرجا
«هاویه» آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بیحاصل ما را
□
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی، هستی ما هستی ما بود
میچشیدیم این شراب ارغوانی را
نیستی آنگه خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمهٔ ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو میسوزیم
معنی عدل تو را هم خوب فهمیدیم
تا تو را ما تیرهروزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانهای مرموز
نسیه دادی، نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی، ز هستیها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم رؤیا
جامی از می، چهرهای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر «امروزهاشان» را
هم به «فرداهایشان» با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آنان نباریدی
□
از چه میگویی حرام است این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیهٔ پرهیزکاران عاقبت آنجا
حورییی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رؤیایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها، باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمههای سلسبیل تو
ما نمیخواهیم آن خواب طلایی را
سایههای سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر «جوی» بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانهٔ رنگین عطرآلود؟
چیست این رویای جادوبار سحرآمیز؟
کیستند این حوریان، این خوشههای نور؟
جامههاشان از حریر نازک پرهیز
کوزهها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیالانگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینههاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزهتر از قطرههای اشک
نهرها بر سبزههای تازه لغزیده
میوهها چون دانههای روشن یاقوت
گاه چیده، گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزنهای گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصرها دیوارهاشان مرمر مواج
تختها، بر پایههاشان دانهٔ الماس
پردهها، چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها میترواد عطر تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان راندهٔ رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق میبخشی
مؤمنان بیگناه پارساخو را
آن «گناه» تلخ و سوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشتت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشتت بارالها، خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم، ای که خود گفتی:
«مهر من دریا و خشمم همچو توفان است
هر که را من خواهم او را تیرهدل سازم
هر که را من برگزینم، پاکدامان است.»
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفههای عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی، میل میل توست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمیتابیم
□
تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو؟
تو چه هستی، جز دو دست گرم در بازی؟
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
میدمی تا بندهٔ سرگشتهای سازی
تو چه هستی، ای همه هستی ما از تو؟
جز یکی سدی بهراه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه میآیی و میخندی به روی ما
تو چه هستی؟ بندهٔ نام و جلال خویش
دیده در آیینهٔ دنیا جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوههای بیزوال خویش
برق چشمان سرابی، رنگ نیرنگی
شیرهٔ شبهای شومی، ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفتهای کز خشم
تشنهٔ سرخی خونی، دشمن نوری
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر میگویم، تو خارم کن، تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی، در دلم بنشین و پاکم کن
لحظهای بگذر ز ما، بگذار خود باشیم
بعد از آن ما را بسوزان تا ز «خود» سوزیم
بعد از آن یا اشک، یا لبخند، یا فریاد
فرصتی تا توشهٔ ره را بیندوزیم
|