عبید زاکانی (غزلیات)/کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
ظاهر
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را | کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را | |||||
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت | خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را | |||||
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم | میکند حلقهی زلف تو پریشان ما را | |||||
تا به دامان وصالت نرسد دست امید | دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را | |||||
در ره کعبهی وصل تو ز پا ننشینیم | گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را | |||||
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر | کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را |