عبید زاکانی (غزلیات)/دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
ظاهر
دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود | ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود | |||||
برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان | و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود | |||||
دیدهام دریای خونست و من اندر حیرتم | تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود | |||||
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل | عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود | |||||
جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای | بیتکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود | |||||
دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت | هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود | |||||
گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار | کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود |