عبید زاکانی (غزلیات)/دل همان به که گرفتار هوائی باشد
ظاهر
| دل همان به که گرفتار هوایی باشد | سر همان به که نثار کف پایی باشد | |||||
| هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال | درد سهلست اگر امید دوایی باشد | |||||
| دامن یار به دست آر و ره میکده گیر | نشناس اینکه به از میکده جایی باشد | |||||
| هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن | بوریایی که در او بوی ریایی باشد | |||||
| صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست | آن که با بادهی صافیش صفایی باشد | |||||
| پیر میخانه از خانه برون کرد مگر | ننگ دارد که در آن کوچه گدایی باشد | |||||
| چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید | هر که را دل متعلق به هوایی باشد | |||||