عبید زاکانی (غزلیات)/بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
ظاهر
بییار دل شکسته و دور از دیار خویش | درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش | |||||
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم | آزردهایم لاجرم از روزگار خویش | |||||
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار | خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش | |||||
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق | در آتشم ز دست دل بیقرار خویش | |||||
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم | منت پذیرم از مژهی سیلبار خویش | |||||
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار | عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش |