عبید زاکانی (عشاقنامه)/چو زرین بال عنقای سرافراز
ظاهر
چو زرین بال عنقای سرافراز | ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز | |||||
نهان گردید شمع گیتی افروز | سپاه شام شد بر روز پیروز | |||||
عروس مهر رفت اندر عماری | مقرر گشت بر شب پردهداری | |||||
هیون کوه را در سایه بستند | ز گوهر بر فلک پیرایه بستند | |||||
فرو شد شاه خاور در سیاهی | برآمد ماه بر اورنگ شاهی | |||||
در آن گلشن که ماوا جای من بود | بدان صورت که رسم و رای من بود | |||||
به آئین جایگاهی ساز کردم | بروی دوستان در باز کردم | |||||
مقامی همچو جنت جانفزایی | چو گلزار ارم بستان سرایی | |||||
ز خاکش عنبر تر رشک برده | ز آبش حوض کوثر غوطه خورده | |||||
نشستم گوش بر در دیده بر راه | بیمن دولت بیدار ناگاه | |||||
خور خرم خرام و حور مهوش | گل نازک مزاج و سرو سرکش | |||||
چو گنج از دیدهی مردم نهانی | بدان رونق بدان آئین که دانی | |||||
درآمد ناگهان سرمست و دلشاد | نقاب از روی چون خورشید بگشاد | |||||
مبارک ساعتی فرخنده روزی | که باز آید ز در مجلس فروزی | |||||
بدیدم رویش و دیوانه گشتم | بر شمع رخش پروانه گشتم | |||||
به دستی چادر از رخ باز میکرد | به دستی زلف مشکین ساز میکرد | |||||
چو زد خورشید رویش در سرا تیغ | برون آمد گل از غنچه مه از میغ | |||||
ز زیبایی گلش در پای میمرد | صنوبر پیش قدش سجده میبرد | |||||
کمند زلف مشکین تاب داده | ز سنبل خرمنی بر گل نهاده | |||||
لب از باد نفس افکار گشته | خمارین نرگسش بیمار گشته | |||||
دهانش ز آب حیوان آب برده | عقیقش رونق عناب برده | |||||
صبا زلفش پریشان کرده در راه | گلاب انگیز گشته گوشهی ماه | |||||
بهشت آئین شد از وی خانهی ما | منور گشت از او کاشانهی ما | |||||
ز عزت بر سر و چشمش نشاندم | زرش بر سر، سرش در پا فشاندم | |||||
ز رویش خانه بستانی دگر شد | سرای ما گلستانی دگر شد | |||||
کسی کامی که میجوید همه سال | چو با دست آیدش چون باشد احوال | |||||
نشسته او و من استاده خاموش | در او بکشاده چشم و رفته از هوش | |||||
چو بیماری که درمان باز یابد | چو درمان مردهای جان باز یابد | |||||
ز دل آتش فروزان پیش رویش | چو شمع از دور سوزان پیش رویش | |||||
نظر بر شمع رخسارش نهاده | چو شمعم آتشی بر جان فتاده | |||||
رمیده صبر و دل از جای رفته | زبان از کار و زور از پای رفته | |||||
چو چشم فتنهجویان رفته در خواب | مسلط گشته بر آفاق مهتاب | |||||
نشاط انگیز بزمی ساز کردیم | ز هر سو مطربان آواز کردیم | |||||
درآمد ساقی از در خرم و شاد | می آورد و صلای عیش در داد | |||||
گرفتم از رخش فالی مبارک | زهی وقت خوش و حال مبارک | |||||
زبانگ نی فلک را گوش بگرفت | جهان آواز نوشا نوش بگرفت | |||||
بخار می خرد را خانه پرداز | بخور عود و عنبر گشته غماز | |||||
پیاپی جام زرین دور میکرد | دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد | |||||
جهان بر عشرت ما رشگ میبرد | بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد | |||||
خرد را چون دماغ از می سبک شد | حیا را شیشهی دعوی تنک شد | |||||
چو خلخال زرش در پا فتادم | به عزت بوسه بر پایش نهادم | |||||
نشستم پیشش از گستاخ روئی | شدم گستاخ در بیهوده گوئی | |||||
حدیث تن بر جان عرضه کردم | شکایتهای هجران عرضه کردم | |||||
وز آن اندوه بیاندازه خوردن | وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن | |||||
وز آن آب سرشگ و آه دلسوز | وز آن نالیدن شبهای بیروز | |||||
وز آن رندی وز آن بیآب و رنگی | وز آن مستی وزان بینام و ننگی | |||||
وز آن عجز غلام و دایه بردن | حمایت بر در همسایه بردن | |||||
چو از حال خودش آگاه کردم | خجل گشتم سخن کوتاه کردم | |||||
مرا چون آنچنان بیخویشتن دید | به چشم مرحمت در حال من دید | |||||
پریشان گشت و با دل داوری کرد | زبان بگشاد و مسکین پروری کرد | |||||
حکایتهای عذرآمیز میگفت | شکایتهای شوق انگیز میگفت | |||||
به هر لطفی که با این بنده میکرد | تو گوئی مردهای را زنده میکرد | |||||
چو خوش باشد سخن با یار گفتن | غم دیرینه با غمخوار گفتن | |||||
مرا چون وصل او امیدگاهی | شبی چون سالی و روزی چو ماهی | |||||
چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود | چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود | |||||
جوانی بود و عیش و شادمانی | خوشا آن دولت و آن کامرانی | |||||
که یابد آنچنان دوران دیگر | که بیند مثل آن دوران، دیگر | |||||
خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز | خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز | |||||
گرفتم دولتم دمساز گردد | کجا روز جوانی باز گردد | |||||
اگر روزی نشاط و ناز بینم | شب قدری چنان کی باز بینم | |||||
همه شب تا سحر می نوش میکرد | مرا از شوق خود مدهوش میکرد | |||||
سحرگاهی صبوحی کرد برخاست | به زیبا روی خود گلشن بیاراست | |||||
چمن از مقدمش در شادی آمد | ز قدش سرو در آزادی آمد | |||||
چمان چون شاخ ریحان میخرامید | چو گل بر طرف بستان میخرامید | |||||
گل از شوق رخ رعناش میمرد | صنوبر پیش سر تا پاش میمرد | |||||
ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل | ز قدش سرو بن را پای درگل | |||||
صبا هرگه که رخسارش بدیدی | بخواندی آیتی بروی دمیدی | |||||
چو بگذشتی چنان بالا بلندی | فشاندی لاله بر آتش سپندی | |||||
چو گل پیش خودش میدید در خود | به صد افسوس میخندید بر خود | |||||
نظر چون بر رخ زیباش میکرد | به دامان زر نثار پاش میکرد | |||||
شقایق جامه بر تن چاک میزد | ز شوق او کله بر خاک میزد | |||||
صنوبر بندهی بالاش میشد | بساط سبزه خاک پاش میشد | |||||
بدین رونق چو گامی چند پیمود | نشاط افزود و عزم باده فرمود | |||||
کنار آب دید و سایهی سرو | دمی از لطف شد همسایهی سرو | |||||
بهر دم کز شراب ناب میزد | رخش رنگی دگر بر آب میزد | |||||
چنین زیبا نگاری دل ستانی | به رعنایی و خوبی داستانی | |||||
گهی بر یاد گل می نوش میکرد | گهی آواز بلبل گوش میکرد | |||||
نسیم نوبهار و نکهت گل | نوای قمری و گلبانگ بلبل | |||||
دل غنچه چو طبع تنگدستان | شده نرگس چو چشم نیممستان | |||||
چکاوک بیقراری پیشه کرده | چو من فریاد و زاری پیشه کرده | |||||
چو گبران لاله در آتش فشانی | مقرر بر عنادل زنده خوانی | |||||
برید سبز پوشان گشته بلبل | ز جوش گل خروشان گشته بلبل | |||||
ز هر مستی سرود آغاز کرده | بهر برگی نوایی ساز کرده | |||||
دمادم نالهی دلسوز میکرد | نوا در پردهی نوروز میکرد | |||||
به آواز بلند از شاخ شمشاد | سحرگاه این ندا در باغ دردار | |||||
بیاور ساقیا می در ده امروز | که بختم فرخ است و روز پیروز | |||||
از این خوشتر سر و کاری که دارد | چنین باغی چنین یاری که دارد | |||||
زهی موسم زهی جنت زهی حور | از این مجلس خدایا چشم بد دور | |||||
بده ساغر که یاران میپرستند | ز بوی جرعه گلها نیم مستند | |||||
مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار | که هشیاری فلاکت آورد بار | |||||
مخور غم تا به شادی میتوان خورد | غم دور فلک تا کی توان خورد | |||||
غم بیهوده پایانی ندارد | بغیر از باده درمانی ندارد | |||||
در این ده روز عمر سست بنیاد | میاور تا توان جز خرمی یاد |