عبید زاکانی (عشاقنامه)/من اندر عیش و بختم در کمین بود
ظاهر
من اندر عیش و بختم در کمین بود | چه شاید کرد چون طالع چنین بود | |||||
زناگه بخت وارون بر سرم تاخت | از آن خوش زندگانی دورم انداخت | |||||
ز هر سو دشمنانم را خبر شد | حدیث ما به هر جایی سمر شد | |||||
جهانی را از آن آگاه کردند | ز وصلش دست ما کوتاه کردند | |||||
چو خصمان را از این معنی خبر شد | حکایت بعد از این نوع دگر شد | |||||
در این معنی بسی تقریر کردند | به آخر دست این تدبیر کردند | |||||
که اینجا بودنش کاری است دشوار | بباید رفتنش زین ملک ناچار | |||||
بر این اندیشه یکسر دل نهادند | بر او زین قصه رمزی برگشادند | |||||
چو بشنید این سخن خورشید خوبان | ز رفتن شد تنش چون بید لرزان | |||||
گل اندامم درون پردهی راز | چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز | |||||
نفیر و ناله و شیون برآورد | خروش از جان مرد و زن برآورد | |||||
فغان بر گنبد گردان رسانید | صدای ناله بر کیوان رسانید | |||||
ز هر نوعی بسی در رفع کوشید | غریمش هر سخن کو گفت نشنید | |||||
کز اینجا طاقت دوری ندارم | چنین از عقل دستوری ندارم | |||||
به پشت بادپایی بر نشاندش | ز آب دیده در آذر نشاندش | |||||
براهش با پری همداستان کرد | پریوارش ز چشم من نهان کرد |