عبید زاکانی (عشاقنامه)/شبی چون شام در فریاد و زاری
ظاهر
شبی چون شام در فریاد و زاری | به صبح آوردم اندر نوحه کاری | |||||
صباحی ناگهانم خواب بربود | زمانی جانم از زاری بیاسود | |||||
خرامان آمد اندر خواب نوشین | خیال آن سهی سروم به بالین | |||||
مرا دید اوفتاده زار و مدهوش | ز تاب آتش دل سینه پرجوش | |||||
در آب دیدهی خود غرق گشته | جگر در تاب و دود از سر گذشته | |||||
به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش | به کام دشمنان افتاده بی خویش | |||||
ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت | ز روی مهربانی در من آویخت | |||||
به من میگفت کای خو کرده با من | بسی در وصل جان پرورده با من | |||||
تو آن در عشق رویم داستانی | تو آن بگزیده یار مهربانی | |||||
که بی من یکدم آرامت نبودی | بجز وصلم دگر کامت نبودی | |||||
کنون چون بیمراد از حس تقدیر | فتادی در چنین هجران دلگیر | |||||
در این سرگشتگی چونست حالت | نمیگیرد ز عمر خود ملالت | |||||
مرا تا از تو دورم نیست آرام | جدا ماندم بصد ناکامی از کام | |||||
خیالی گشتهام در آرزویت | به جان آمد دلم در جستجویت | |||||
پریشانحال چون زلف بتانم | چو چشم مست خوبان ناتوانم | |||||
نماند از سرو قدم جز خیالی | نماند از ماه رویم جز هلالی | |||||
تنم از زندگانی بهرهور نیست | تو را از حال زار من خبر نیست | |||||
چو از بوی خیالش جان خبر یافت | ز بیهوشی زمانی روی برتافت | |||||
تصور شد دلم را کاین وصال است | چه دانستم که در خوابم خیال است | |||||
شدم تا قصهی خود عرضه دارم | یکایک زخم هجران برشمارم | |||||
درآمد صالح شوریده در کار | شدم از س بخت خفته بیدار | |||||
چو خالی دیدم از دلبر شبستان | برآمد از دل پر دردم افغان | |||||
دل مجروح زارم زارتر شد | درون خستهام بیمارتر شد | |||||
غم هجران بدو ناگفته ماندم | چو زلفش زین سبب آشفته ماندم | |||||
خروشی از من محزون برآمد | نفیرم از دل پر خون برآمد | |||||
بجز باد صبا یاری ندیدم | وز او به هیچ غمخواری ندیدم | |||||
که راز دل بجانانم رساند | ز دید دل به درمانم رساند | |||||
پس از نالیدن و فریاد و زاری | بدو گفتم ز روی بیقراری |