عبید زاکانی (عشاقنامه)/سحرگاهی که باد صبحگاهی
ظاهر
سحرگاهی که باد صبحگاهی | ببرد از چهرهی گردون سیاهی | |||||
شفق شنگرف بر مینا پراکند | فلک دردانه بر دریا پراکند | |||||
ز شمرق شاه خاور تیغ برداشت | سپاه زنگبار اقلیم بگذاشت | |||||
کلاه از فرق فرقد در ربودند | نطاق از برج جوزا برگشودند | |||||
دم جانبخش باد نوبهاری | جهان میکرد پر مشگ تتاری | |||||
سمن گوئی گریبان باز میکرد | صبا بر غنچه هردم ناز میکرد | |||||
عذار گل به آب ژاله میشست | به اشک ابر روی لاله میشست | |||||
بنفشه جعد مشکین شانه میزد | چکاوک نعرهی مستانه میزد | |||||
نسیم از جیب و دامان مشکریزان | چو مستان هردمی افتان و خیزان | |||||
گهی همراز مرزنگوش میشد | گهی با لاله همآغوش میشد | |||||
شکوفه خنده ناک از باد گل بوی | گشاده سنبل سیراب گیسوی | |||||
خرامان در چمن سرو سرافراز | ز مستی چشم نرگس گشته پرناز | |||||
چمن چون طوطیان پر باز کرده | غزال از نافه مشگ انداز کرده | |||||
درفشان از کنار کوه و صحرا | چراغ لاله چون قندیل ترسا | |||||
صبا جعد بنفشه تاب میداد | ز شبنم سبزه خنجر آب میداد | |||||
عروس گل عماری ساز کرده | ز خوبی بر ریاحین ناز کرده | |||||
سمن چون شکل پروین خنده میزد | شکوفه بر ریاحین خنده میزد | |||||
نسیم صبحدم جان تازه میکرد | خرد میدید و ایمان تازه میکرد | |||||
ریاحین از شراب حسن سرمست | سحاب سیمگون رشاشه در دست | |||||
ز بس درها که برگلزار میریخت | گلاب از چهرهی گلناز میریخت | |||||
صنوبر چون عروسان پرنیان پوش | چمن را شاهدی چون گل در آغوش | |||||
گرفته سر بلندی پایهی سرو | خنک آب روان و سایهی سرو | |||||
در این موسم که گل دل میرباید | صبا در باغ معجز مینماید | |||||
من اندر کنج باغی باده در سر | گرفته ساغری بر یاد دلبر | |||||
نهان در گوشهای تنها نشسته | ز صد جا خار غم در پا شکسته | |||||
خیالی در دلم ماوا گرفته | وز آن سودا دلم صحرا گرفته | |||||
نه همدردی که دردی باز گویم | نه همرازی که با او راز گویم | |||||
سر اندر پیش چون مستان فکنده | چو بلبل ناله در بستان فکنده | |||||
رخم چون لاله از بس اشگ گلگون | چو گل خونین جگر چون غنچه پرخون | |||||
به یاد روی آن سرو گلندام | گرفته با گل و با سرو آرام | |||||
گهی بر یاد آن گل میشدم مست | گهی چون سرو بر سر میزدم دست | |||||
خیالم آنکه گوئی ناگهانی | بود کز وصل او یابم نشانی | |||||
در این حسرت ز حد بگذشت سوزم | در این سودا به پایان رفت روزم | |||||
شب آمد باز دل بر غم نهادم | زمام دل به دست غصه دادم | |||||
همیگفتم در آن شب زنده داری | در آن بییاری و بیغمگساری |