عبید زاکانی (عشاقنامه)/دلا تا چند از این صورت پرستی
ظاهر
| دلا تا چند از این صورت پرستی | قدم بر فرق هستی زن که رستی | |||||
| غم هر بوده و نابوده تا چند | حکایت گفتن بیهوده تا چند | |||||
| چو رندان خیز و چابک دستیی کن | ز جام نیستی سر مستیی کن | |||||
| رها کن عقل و رو دیوانه میگرد | چو مستان بر در میخانه میگرد | |||||
| که از میخانه یابی روشنایی | کنی با پاکبازان آشنایی | |||||
| دم از غم زن اگر شادیت باید | خرابی جو گر آبادیت باید | |||||
| مزن چون نار در خون جگر جوش | بهی خواهی چو به پشمینه میپوش | |||||
| وگر خواهی ز محنت رستگاری | بکمتر زان قناعت کن که داری | |||||
| سریر سلطنت بی داوری نیست | غم صاحب کلاهی سرسری نیست | |||||
| برو چشم هوس را میل درکش | پس آنگه خرقه را در نیل درکش | |||||
| طمع گستاخ شد بانگی بر او زن | هوس را نیز سنگی در سبو زن | |||||
| از آن ترسم که چون میبایدت مرد | تو آری گرد و دیگر کس کند خورد | |||||
| اگر روحت ز آلایش سلیم است | رسیدن در صراط المستقیم است | |||||
| وگر در چاه نفس افتی به خواری | تو معذوری که بینایی نداری | |||||
| در این منزل که هم راهست و هم چاه | علایق هر یکی غولی است بگریز | |||||
| چو مردان بارهی دولت برانگیز | به افسون خواندن از این غول بگریز | |||||
| چو طاووس سرابستان جانی | چو باز آشیان لامکانی | |||||
| از این بیغولهی غولان چه خواهی | نه جغدی خانه در ویران چه خواهی | |||||
| در این کشتی که نامش زندگانیست | نفس را پیشه در وی بادبانیست | |||||
| نشاید خفت فارغ در شکر خواب | فتاده کشتی از ساحل به گرداب | |||||
| در این گرداب نتوان آرمیدن | بباید رخت بر هامون کشیدن | |||||
| از این دریا مشو یک لحظه ایمن | منت خود این همی گویم ولیکن | |||||
| بدین ملاحی و این ناخدایی | از این گرداب کی خواهی رهایی | |||||
| به بادی بشکند بازار دنیا | به کاری مینیاید کار دنیا | |||||
| نه جای تست زین دل گوشه بردار | رهت پیشست رو ره توشه بردار | |||||
| ترا جای دگر آرامگاهی است | وز این سازندهتر آب و گیاهی است | |||||
| در آنجا بینوایانرا بود کار | در آن کشور گدایانرا بود کار | |||||
| در او درمان فروشان درد خواهند | تنی باریک و روئی زرد خواهند | |||||
| ندارد سرکشی آنجا روایی | به کاری ناید آنجا پادشایی | |||||
| بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین | دغا باز است گردون مهره برچین | |||||
| ادای بد مکن با قول کج بار | که آرد بدادایی مفلسی بار | |||||
| اگر خوش عیشی و گر مستمندی | در این ده روزه کاینجا پای بندی | |||||
| چو عنقا گوشهی عزلت نگهدار | مرو بر سفرهی مردم مگس وار | |||||
| تردد در میان خلق کم کن | چو مردان روی بر دیوار غم کن | |||||
| نمیبینی کمان چون گوشه گیر است | بر او آوازهی زه ناگزیر است | |||||
| مجرد باش و بر ریش جهان خند | ز مردم بگسل و بر مردمان خند | |||||
| مکن زن هر زمان جنگی میندوز | ز بهر شهوتی ننگی میندوز | |||||
| که از بیغیرتی به پارسایی | بدیوثی نیرزد کدخدایی | |||||
| علائق بر سر خاکت نشاند | مجرد شو که تجریدت رهاند | |||||
| غنیمت مرد را بیآب و رنگی است | خوشی در عالم بینام و ننگی است | |||||
| خراب آباد دنیا غم نیرزد | همه سورش بیک ماتم نیرزد | |||||
| در این صحرای بیپایان چه پوئی | غنیمت زین ره ویران چه جوئی | |||||
| از این منزل که ما در پیش داریم | دلی خسته روانی ریش داریم | |||||
| بیابانی است کو سامان ندارد | رهی دارد که آن پایان ندارد | |||||
| بدین ره رفتنت کاری است مشکل | نه مقصودت نه مقصد هست حاصل | |||||
| در این ویرانه گر صد گنج داری | وزین کاشانه گر صد رنج داری | |||||
| گرت کیخسرو جمشید نامست | ورت خلق جهان یکسر غلامست | |||||
| به وقت کوچ همراهی نیابی | ز کوهی پرهی کاهی نیابی | |||||
| چه خوش میگوید این معنی نظامی | به رغبت بشنو ای جان گرامی | |||||
| « که مال و ملک و فرزند و زن و زور | همه هستند با تو تا لب گور » | |||||
| » روند این همرهان چالاک با تو | نیاید هیچکس در خاک با تو » | |||||
| کجا آن کو از این ماتم نگرید | کدامین سنگدل زین غم نگرید | |||||
| در این بستان گل و نرگس که بوئی | همان سرو و همان سنبل که جوئی | |||||
| دلم میگردد از گفتن پریشان | ولی چون بنگری هریک از ایشان | |||||
| رخ خوبی و چشم دلستانیست | قد شوخی و زلف نوجوانیست | |||||
| از این منزل هرآنکو بر نشیند | کسش دیگر در این منزل نبیند | |||||
| به وقت خود چو مردان کار دریاب | مشو غافل که این گردنده دولاب | |||||
| ندارد کار جز نیرنگ سازی | فغان زین حقه و زین حقه بازی | |||||
| یکی از مبدی پرسید در راز | ز جور چرخ و از انجام و آغاز | |||||
| جوابش داد از احوال این دیر | که دایم میکند گرد زمین سیر | |||||
| حقیقت کس نشانی باز ندهد | کسی نیز از فلک آواز ندهد | |||||
| اگر چه سست مهری زود سیر است | چنین در دور تا دیده است دیر است | |||||
| در این پرده خرد را نیست راهی | ندارد دانش آنجا دستگاهی | |||||
| بدین چشمه که نورت میفزاید | بدین ایوان که دورت مینماید | |||||
| به پای جسم چون شاید رسیدن | به بال روح میباید پریدن | |||||
| طلسمی این چنین از دور دیدن | کجا شاید در احکامش رسیدن | |||||
| از او جز دور سامانی نبینی | تر آن به که خاموشی گزینی | |||||
| نصیحت گر ز مبد گوش داریم | همان بهتر که لب خاموش داریم | |||||
| بجز توفیق یاری نیست اینجا | بجز تسلیم کاری نیست اینجا | |||||
| جهانرا بیثباتی رسم و دین است | همیشه عادت دنیا چنین است | |||||
| کسی آغاز و انجامش نداند | همان بهتر که کس نامش نداند | |||||
| خود این احوال ما گر گوش داری | نبینی روی کس گر هوش داری | |||||
| نیازی عشق و دل در کس نبندی | دگر چون ابلهان بر خود نخندی | |||||
| عبید از کار دنیا دل بپرداز | دگر ره بر سر افسانه شو باز | |||||