عبید زاکانی (عشاقنامه)/در این اندیشه شب را روز کردم
ظاهر
در این اندیشه شب را روز کردم | فراوان نالهی دلسوز کردم | |||||
چو از حد افق هنگام شبگیر | علم بفراشت خورشید جهانگیر | |||||
ز مشرق بر شفق زر میفشاندند | به صنعت لعل در زر مینشاندند | |||||
چراغ طالع شب تیره میشد | سپاه روز بر شب چیره میشد | |||||
در آن ساعت سخن نوعی دگر شد | دعای صبحگاهم کارگر شد | |||||
ز ناگه پیک دولت میدوانید | به من پیغام دلبر میرسانید | |||||
که دل خوش دار اینک یارت آمد | دگر آبی بروی کارت آمد | |||||
اگر چه مدتی رنجی کشیدی | برآخر دست در گنجی کشیدی | |||||
غمی خوردی و غمخواری گرفتی | دلی دادی و دلداری گرفتی | |||||
ز همت دانهای در دام کردی | بدین افسون پری را رام کردی | |||||
نشست آن مشفق دیرینه پیشم | دوای درد و مرهم ساز ریشم | |||||
بمن پیغام دلبر باز میگفت | حکایت های غم پرداز میگفت | |||||
زبان چون در پیام یار بگشود | دلم خرم شد و جانم بیاسود | |||||
قدح از دست در بستان فکندم | کلاه از عیش بر ایوان فکندم | |||||
رمیده بخت من سامان پذیرفت | کهن بیماریم درمان پذیرفت | |||||
گل عیشم به باغ عمر بشکفت | نگارم میرسید و بخت میگفت: |