عبید زاکانی (عشاقنامه)/خدایا تا از این فیروزه ایوان
ظاهر
خدایا تا از این فیروزه ایوان | فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان | |||||
شه خاور جهان آرای باشد | زمان باقی زمین بر جای باشد | |||||
بر این نیلوفری کاخ کیانی | کند خورشید تابان قهرمانی | |||||
جهانرا چار عنصر مایه باشد | مکانرا از جهت شش پایه باشد | |||||
ز جوهر تا عرض راهست تاری | هیولا تا کند صورت نگاری | |||||
همیشه تا فراز فرش غبرا | معلق باشد این نه سقف مینا | |||||
جهان محکوم سلطان جهان باد | فلک مامور شاه کامران باد | |||||
نخستین دم که خاطر خامه دربست | بر این دیبای ششتر نقش بربست | |||||
چو استاد طبیعت داد سازش | نوشتم نام خسرو بر طرازش | |||||
شهنشاه جهان دارای عالم | چراغ دودمان نسل آدم | |||||
همایون گوهر دریای شاهی | وجودش آیت لطف الهی | |||||
ضمیرش نقطهی پرگار معنی | درونش مهبط انوار معنی | |||||
جم ثانی جمال دنیی و دین | ابواسحاق سلطان السلاطین | |||||
خجسته پادشاه دادگستر | جهانگیر آفتاب هفت کشور | |||||
غلام بارگاهش تاجداران | جنابش سجدهگاه شهریاران | |||||
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی | سپاهش هریکی میری و شاهی | |||||
بروز بزم چون برگاه جمشید | بگاه رزم چون تابنده خورشید | |||||
سریرش پایه بر گردون کشیده | قدم بر جای افریدون کشیده | |||||
سرافکنده برش هر سر فرازی | ز باغش هر تذوری شاهبازی | |||||
بدو بادا فلک را سربلندی | مبادا دشمنش را زورمندی | |||||
در او قبلهی اقبال بادا | حریمش کعبهی آمال بادا | |||||
گرم اقبال روزی یار گردد | غنوده بخت من بیدار گردد | |||||
بر آن درگاه خواهم داد از این دل | مسلمانان مرا فریاد از این دل | |||||
دلی دارم دل از جان برگرفته | امید از کفر و ایمان برگرفته | |||||
دل ریشی غم اندوزی بلایی | به دام عشق خوبان مبتلایی | |||||
دلی شوریده شکلی بیقراری | دلی دیوانهای آشفته کاری | |||||
دلی دارم غم دوری کشیده | ز چشم یار رنجوری کشیده | |||||
دلی کو از خدا شرمی ندارد | ز روی خلق آزرمی ندارد | |||||
مشقت خانهی عشق آشیانی | محلت دیدهی بی دودمانی | |||||
بخون آغشته ای سودا مزاجی | کهن بیمار عشق بی علاجی | |||||
چو چشم شاهدان پیوسته مستی | مغی کافر نهادی بت پرستی | |||||
چو زلف کافران آشفته کاری | سیه روئی پریشان روزگاری | |||||
همیشه بر بلای عشق مفتون | سراپای وجودش قطرهی خون | |||||
نباشد در پی مالی و جاهی | نباشد هرگزش روئی به راهی | |||||
ز غم هردم به صد دستان برآید | ز بهر خط و خالش جان برآید | |||||
ز شیدایی و خود رایی نترسد | چو نادانان ز رسوایی نترسد | |||||
شود حیران هر شوخی و شنگی | نباشد هرگزش نامی و ننگی | |||||
هرانکو داردش چون دیده در تاب | نهانش را به خون دل دهد آب | |||||
درون خویش دائم ریش خواهد | بلا چندانکه بیند بیش خواهد | |||||
همیشه سوگواری پیشه دارد | همیشه عاشقی اندیشه دارد | |||||
ز دور ار سرو بالایی ببیند | به پایش در فتد دردش بچیند | |||||
چو دست نار پستانی بگیرد | به پیش نار بستانش بمیرد | |||||
ز بهر خوبرویان جان ببازد | به کفر زلفشان ایمان ببازد | |||||
تو گوئی عادت پروانه دارد | به جان خویشتن پروا ندارد | |||||
من از افکار او پیوسته افگار | من از تیمار او پیوسته بیمار | |||||
به نور چشم بیند هر کسی راه | دل مسکین ز چشم افتاده در چاه | |||||
مرا دل کشت فریاد از که خواهم | اسیر دل شدم داد از که خواهم؟ | |||||
ز دست این دل دیوانه مستم | درون سینه دشمن میپرستم | |||||
ندیده دانهای از وصف دلدار | به دام دل گرفتارم گرفتار | |||||
بدینسان خسته کسرا دل مبادا | کسی را کار دل مشکل مبادا | |||||
ز دست دل شدم با غصه دمساز | خدایا این دلم را چارهای ساز | |||||
مرا دل در غم دلداری افکند | به دام عشق گل رخساری افکند |