عبید زاکانی (عشاقنامه)/ترا آن به که راه خویش گیری
ظاهر
ترا آن به که راه خویش گیری | شکیبایی در این ره پیش گیری | |||||
روی چون عاقلان در خانه زین پس | نگردی این چنین دیوانهی کس | |||||
مکن با چشم سرمستم دلیری | که از روبه نیاید شیر گیری | |||||
مکن با زلف شستم عشقبازی | که این کاری است با لختی درازی | |||||
هر آنکس کو نداند پایهی خویش | ببازد ناگهان سرمایهی خویش | |||||
کجا مانند تو مسکین گدایی | رسد در وصل چون من پادشاهی | |||||
چه خیزد زین گریبان چاک کردن | فشاندن اشگ و بر سر خاک کردن | |||||
نگیرد دستت این آشفته کاری | به کارت ناید این فریاد و زاری | |||||
ندارم باک اگر دل گرددت خون | نگیرد در من این نیرنگ و افسون | |||||
هر آنکو عشق ورزد درد بیند | سرشکی سرخ و روئی زرد بیند | |||||
تو این مسکین بدین بیننگ و نامی | چه جنسی وز کدامانی کدامی | |||||
تو ای مجنون که عاشق نام داری | شراب شوق من در جام داری | |||||
ترا آن به که با دردم نشینی | که جان در بازی ار رویم ببینی | |||||
مگر نشنیدهای ای از خرد دور | که پروانه ندارد طاقت نور | |||||
برو میساز با اندوه و خواری | که سازد عاشقان را بردباری |