عبید زاکانی (ترجیع بند)/وقت آن شد که کار دریابیم
ظاهر
وقت آن شد که کار دریابیم | در شتاب است عمر بشتابیم | |||||
دیدهی حرص و آز بر دوزیم | پنجهی زهد و زرق برتابیم | |||||
ما گدایان کوی میکدهایم | نه مقیمان کنج محرابیم | |||||
نه ز جور زمانه در خشمیم | نز جفای سپهر در تابیم | |||||
نه اسیران نام و ناموسیم | نه گرفتار ملک و اسبابیم | |||||
بندهی یکروان یک رنگیم | دشمن شیخکان قلابیم | |||||
گرد کوی مغان همیگردیم | مترصد که فرصتی یابیم | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
هر که او آه عاشقانه زند | آتش از آه او زبانه زند | |||||
عشق شمعی از آن برافروز | شعله چون بر شرابخانه زند | |||||
می درآید به جوش و هر قطره | عکس دیگر بر آستانه زند | |||||
هر که زان باده جرعهای بچشید | لاف مستی جاودانه زند | |||||
بندهی آن دمم که با ساقی | شاهد ما دم از چمانه زند | |||||
با حریفی سه چار کز مستی | این کند رقص و آن چغانه زند | |||||
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر | بال زرین بر آشیانه زند | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
عقل با روح خودستایی کرد | عشق با هر دو پادشایی کرد | |||||
از پس پرده حسن با صد ناز | چهره بنمود و دلربایی کرد | |||||
ناگهان التفات عشق بدید | غره شد دعوی خدایی کرد | |||||
کار دریافت رند فرزانه | رفت و با عشق آشنایی کرد | |||||
صوفی افزوده بود مایهی خویش | در سر زهد و پارسایی کرد | |||||
هجر بر ما در طرب در بست | وصلش آمد گره گشایی کرد | |||||
خیز تا چون ارادتش ما را | سوی میخانه ره نمایی کرد | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
عشق گنجیست دل چو ویرانه | عشق شمعیست روح پروانه | |||||
در بیابان عشق میگردد | روح مدهوش و عقل دیوانه | |||||
دست تا در نزد به دامن عشق | ره به منزل نبرد فرزانه | |||||
خرم آن عارفان که دنیا را | پشت پایی زدند مردانه | |||||
آدم از دانه اوفتاده به دام | آه از این دام وای از آن دانه | |||||
عمر در باختیم تا اکنون | گه به افسون و گه به افسانه | |||||
بعد از امروز گر به دست آریم | دامن یار و کنج میخانه | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
عقل را دانشی و رایی نیست | بهتر از عشق رهنمایی نیست | |||||
طلب عشق و وصل ورزیدن | کار هر مفلس و گدایی نیست | |||||
نام جنت مبر که عاشق را | خوشتر از کوی یار جایی نیست | |||||
پای در کوی زهد و زرق منه | کاندر آن کوی آشنایی نیست | |||||
بر در خانقه مرو که در او | جز ریایی و بوریایی نیست | |||||
پیش ما مجلس شراب خوشست | مجلس وعظ را صفایی نیست | |||||
راه میخانه گیر تا شب و روز | چون در اسلامیان وفایی نیست | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
آه از این صوفیان ازرق پوش | که ندارند عقل و دانش و هوش | |||||
رقص را همچو نی کمر بسته | لوت را همچو سفره حلقه بگوش | |||||
از پی صید در پس زانو | مترصد چو گربهی خاموش | |||||
شکر آنرا که نیستی صوفی | عیش میران و باده میکن نوش | |||||
خیز تا پیش آنکه ناگاهی | برکشد صبحدم خروس خروش | |||||
با صبوحی کنان درد آشام | با خراباتیان عشوه فروش | |||||
رو به میخانهی مغان آریم | باده در جام و چنگ در آغوش | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم | |||||
خیز جانا چمانه برداریم | بادههای مغانه برداریم | |||||
اسب شادی به زیر ران آریم | و ز قدح تازیانه برداریم | |||||
بیش از این غصهی جهان نخوریم | دل ز کام زمانه برداریم | |||||
زهد و تسبیح دام و دانهی ماست | از ره این دام و دانه برداریم | |||||
شاهد و نقل و باده برگیریم | دف و چنگ و چغانه برداریم | |||||
پیش زانکه ناگهان روزی | رخت از این آشیانه برداریم | |||||
یک زمان چون عبید زاکانی | راه خمارخانه برداریم | |||||
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |