شرق/شماره اول (۱۳۰۹)/رؤیای شاعر
رویای شاعر
از ترجمه منظوم انگلیسی اثر
(اصل از مادام هلناموژسکای لهستانی است)
هان! من نیز بنوبت خود خوابها دیدهام، از آرزو های آتشین در ایام جوانی بیبهره نبودهام و با رؤیاهای بیشمار آن عهد آشنائیها دارم… رؤیاهائی که هنوز هم روح مرا ترک نکردهاند و گاهوبیگاه بدیدار من باز میآبند.
چنین بیاد دارم که روزی در محوطهٔ بوستانی بر چمن آرمیده بودم، بهار تازه از چنگال زمستان رهائی جسته و بجهان آرائمی پرداخته بود؛ آسمان رنگ زبر جد اصیل بخود گرفته، هوا صاف و معتدل، و سبزهای که من بر آن خفته بودم مانند مخمل نرم بود. پوست سبز و لطیف نهالها و غنچههای زمردین بر گلبنها گواهی میداد که عالم نبات نیز شوری دارد و از جنب و جوش حیات بر کنار نیست، گلهای بنفشه از پنهانگاه خویش با حجب بخارج نگاهی میکردند و پروانههای زرینپوش در میان گلبرگهای معطر آرامگاهی برای خود ترتیب داده بودند. پرندهای در بالای سر من بشتاب از میان شاخههای نهالی بگذشت و دامنی از شکوفه مانند برف بر سر و روی من فرود آمد. خلاصه آنکه گوئی سرتاسر جهان تر و تازه از خواب سر بر داشته و بساط طرب و شادی آراسته است.
ولی من…
روح من افسرده بود، گوئی بار سنگینی از سرب آرا می فشارد. از خرمی طبیعت لذتی نمیبردم، زیرا اسیر آرزوهای دور و دراز بودم، و مشتاق عظمت و شهرت. مرا گل سرخ بچکار میامد و زعفران زرین برگ در نظرم چه جلوهای داشت؟ نغمات مرغان خوش پر و بال بگوش من خارج آهنگ بود. صف آرائی و خودنمائی گامهای رنگارنگ مرا فقط متوجه بنا پایداری طراوت و کوتاهی عمر آنان میکرد و سراپای آن منظره را در چشم من فریبنده و بیحقیقت و حقیر جلوه میداد.
باری، من مانند آن مار افسانهای که لا ینقطع خود را میگزد و بدرد میاورد ببلای آرزوهای خویشتن گرفتار بودم، و روح خود را معذب میداشتم.
***
ساعتهای متوالی بپایان رسید بیآنکه من ملتفت گذشتن وقت باشم، تا آنکه خورشید مانند کشتی عظیمی که بادبان آن ارغوانی رنگ باشد در دریای پهناور مغرب فرو رفت، ناگهان از میان آن کانون آتشین هیکل زنی نمودار شد که از درخشندهترین رؤیاهای بشر خاکی در زیبائیهای گوی سبقت میربود. لباسی سپید تر از شعلهٔ کورههای فلزی بر تن و تاجی از برگ غار بر سر داشت، و بسرعت شهاب ثاقب از کانون غروب درگذشت و بکنار من آمد.
***
آنگاه من در مقابل او بزانو درافتادم فریاد زدم: «ای مطلوب عمر من!ای آنکه سالها چشم براه قدوم تو بودهام؟ ای بخشندهٔ نام جاودانی! ای جهانگیر عظیم!مگذار که من گمنام بمیرم! تاج جلال و عظمت را لا اقل یکبار بر پیشانی من قرار ده و رخصت فرمای تا کوس بلند آواز شهرت و افتخار نام مرا گوشزد عالمیان کند. فقط یک بار و بس، بیش ازین خواهشی و آرزوئی ندارم.
***
فرشته با صدای نرم و محزونی جواب داد: «ای کودک تو از سعادت حقیقی بیخبری، و نمیدانی بهترین زندگانی کدامست. تو برای آزادگی و عشقبازی آفریده شدی، نه برای آنکه جوانی خود را در پی آرزوهای دور و دراز تلف سازی و روح خود را با زهر کشندهٔ شهرت طلبی سیاه کنی» از من بشنو و در همین بوستان زیبا رنگ کن، ببین که چمنهای دلپذیر آن با چه شوقی ترا دعوت بشادمانی میکنند، آن مرغ وحشی که اعماق این جنگل خاموش را با ترانههای آزاد خود از خواب بیخبری بیدار کرده موجودات کوچک و بزرگ را برقص میاورد همبازی تو خواهد بود و هر غنچهای که شکفته شود پی آنکه تو زحمتی بخود راه دهی گلبرگهای خویش را در پیچ و خم زلفـینت خواهد پیچید و این تاج گل برای تو هزار بار لایق تر و خوشایند تر از تاج سنگین شهرت و عظمت است.
***
ولی من بگفتار حکیمانهٔ او توجهی نکردم فریاد زدم: «این گلها تمام فناپذیرند و بکار من نمیایند، عمر کوتاه ایشان سحرگاهان آغاز میکند و با غروب خورشید بپایان می رسد، خشم آفتاب نیمروز گل سرخ را پژمرده میکند، و باران رنگ زرین گل زعفران را از و بجبر میرباید، ولی تاج شهرت تو جاودانی است، مرگ و فنا بدان دسترسی ندارند، دندان منجمد زمستان در آن کارگر نیست، و گذشتن زمان از آسیب رساندن بآن عاجزست». فرشته در جواب خاموش ماند-و چهره اش از اشک ترحم و شفقتتر شد.
***
آنگاه چنین یاد دارم که از دو چشم من که در آن مشعل شهرتطلبی با شدیدترین و سوزندهترین شعلهٔ خود فروزندگی میکرد دو شعاع نیرومند از نور متمرکزی بخارج جستن نمود. و تاج برگی که روی سر فرشته قرار داشت بر اثر حرارتش بپیچ و تاب درآمد و خشک شد و یک برگ زرد از آن پریشانی من افتاد. ناگهان از جای بر جستم و خود را مشهور عالمیان یافتم! و از دور همهمهٔ ملتهای بیشمار بگوشم رسید که صدا بتحسین آثار من بلند کرده بودند!
***
یک لحظهٔ آتشین از زندگانی با عظمت نصیب من شد! ولی بعد…
تحسین ملتهای بیشمار چقدر پوچ و بیمغز بود! و بانک بلندآواز شهرت عجب ناهنجار و خارج آهنگ بود! در آن برگ کل خارهای برندهای پنهان بود که نیش بیرحمش در پیشانی من میخلید و مرا سخت میآزرد چنانکه گوئی شعلهٔ سرخ مغز سر مرا طعمهٔ خود قرار داده است و میسوزاند، دیگر چشم نداشتم که از باغ و طراوت آن حظی برم. و شدت درد نزدیک بود مرا دیوانه کند-
***
چنگ بپیشانی خونین خود انداختم تا خارها را بدور افکنم. ولی نتوانستم و با وجود کوشش دیوانهوار عاجز ماندم، عاقبت فریاد دردناکی برکشیدم از خواب بیدار شدم… دیدم اطاق تاریکست و سحرگاه با چشمان خاکستری رنگ خویش از بیرون پنجره بمن نگرانت.
بارها تصور کردهام که آنچه که بر من گذشت رؤیائی بیش نبود، ولی اگر چنین است این درد آتشین چیست که هنوز قلب مرا معذب میدارد و از چه رو زخم سرخ رنگ خارها هنوز بر پیشانی من سوزش میکند؟..
دیروز و امروز
آوردهاند که اوحدالدین انوری پسر رئیس میهنه بود و پدر او مال بسیار و نعمت بیشمار داشت و اوحدالدین در ایام حیوة پدر بنیشابور آمده بود و تحصیل بسیار کرده و در حکمت بسر آمده و در احکام نجوم تالیفها دارد و چون پدر او بجوار رحمت آفریدگار انتقال کرد بمیهنه رفت و تمامت اسباب و املاک پدر بفروخت و بنیشابور آمده و دست اسراف برگشاد و با حریفان قدح و یاران پیاله آن جمله را چنان خورد که از آنـ اثری نماند و پیوسته در مجلس شراب که ترتیب دادی بروز شمعها برافروختی و از بس اسراف آن زرها نماند و تنگدست شد و کار بدرجهای رسید که در زمستان جامهٔ زمستانی نداشت که درپوشد و تا آنگاه که آفتاب بلند برنیامدی و شدت هوا از سرما نشکستی از خانه بیرون نیامدی روزی دوستی او را بر آن اسرافها ملامت میکرد او این سه بیت انشا کرد:
روزی که جهان جبه درویش گرفتی | از فضلهٔ زنبور بر آن دوختمی جیب | |||||
اکنون همه شب منتظرم تا که برآید | شمعی که بهر حجره چراغی دمدار غیب | |||||
آن روز فلک را چون بدان شکر نگفتم | امروز ز من زشت بود گر کنمش عیب! |