پرش به محتوا

شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی رستم در توران زمین هفت سال بود

از ویکی‌نبشته

پادشاهی رستم در توران زمین هفت سال بود

  بیآمد تهمتن بتوران زمین خرامید تا پیش دریای چین  ۳۹۵
  همه شهر توران سران و گوان برفتند نزد جهان پهلوان  
  تهمتن نشست از بر تخت و گاه بخاک اندر آمد سر بخت شاه  
  یکی داستان زد برین بر نخست که پرمایه آنکس که دشمن بجست  
  چو بدخواه پیش آیدت کشته به گر آواره از جنگ برگشته به  
  از ایوان همه گنج او باز جست بگفتند با وی یکایک درست  ۴۰۰
  در گنج دینار و پرمایه تاج همان جامهٔ دیبه و تخت عاج  
  غلامان و اسپان و برگستوان همان ناور خوبرخ بندگان  
  یکایک ز هر سو بچنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش  
  سپه سربسر رو توانگر شدند چو با یاره و تاج و افسر شدند  
  یکی طوس را داد آن تخت عاج همان باره و طوق منشور چاج  ۴۰۵
  بدو گفت هر کس که تاب آورد وگر رسم افراسیاب آورد  
  همانگه سرش را ز تن دور کن وزو کرگسانرا یکی سور کن  
  کسی کو خرد جوید و ایمنی نیآید سوی کیش آهرمنی  
  چو فرزند باید که داری بناز ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز  
  تو بی رنج را رنج منمای هیچ سر از داد و از راستکاری مپیچ  ۴۱۰
  که گیتی سپنجست وجاوید نیست فری برتر از فرّ جمشید نیست  
  سپهر بلندش بپای آورید جهانرا جز او کدخدای آورید  
  یکی تاج بر گوهر شاهوار یکی تخت با طوق و با گوشوار  
  سپنجاب وآن دژ بگودرز داد بسی پند و منشور آن مرز داد  
  ستودش فراوان و کرد آفرین بدآن پر هنر پهلو پاک دین  ۴۱۵
  بدو گفت مهر بزرگی و داد همان بزم و رزم از تو دارند یاد  
  هنر بهتر از گوهر نامدار هنرمند را گوهر آید بکار  
  ترا با هنر گوهرست و خرد روانم همی از تو رامش برد  
  روا باشد ار پند من بشنوی که خود یادگار بزرگان توئی  
  سپنجاب تا مرز گلزرّیون ز فرمان تو کس نیآید برون  ۴۲۰
  فریبرز کاوُس را تاج زر فرستاد دینار و چندی گهر  
  بدو گفت سالار و مهتر توئی سیاوخش را خود برادر توئی  
  میانرا بکین برادر ببند ز فتراک مکشای هرگز کمند  
  میآسای از کین افراسیاب ز دل دور کن خورد و آرام و خواب  
  همه داد کن تو بگیتی درون که از داد هرگز نشد کس نگون  ۴۲۵
  بماچین و چین آمد این آگهی که بنشست رستم بشاهنشهی  
  همه هدیها ساختند و نثار ز دینار و از گوهر شاهوار  
  بگفتند ما بنده و چاکریم زمین جز بفرمان تو نسپریم  
  سپهبد بجان داد زنهارشان چو دید آن روانهای بیدارشان  
  همی کرد نخچیر با یوز و باز برآمد برین روزگاری دراز  ۴۳۰