شاهنامه (تصحیح ژول مل)/پادشاهی جمشید
ظاهر
جمشید
پادشاهی جمشید هفت صد سال بود
| گرانمایه جمشید فرزند اوی | کمر بسته و دل پر از پند اوی | |||||
| برآمد بر آن تخت فرخ پدر | برسم کیان بر سرش تاج زر | |||||
| کمر بست با فرّ شاهنشهی | جهان سربسر گشت او را رهی | |||||
| زمانه بر آسوده از داوری | بفرمان او دیو و مرغ و پری | |||||
| جهانرا فزوده بدو آبروی | فروزان شده تخت شاهی بدوی | ۵ | ||||
| منم گفت با فرّهٔ ایزدی | همم شهریاری و همم موبدی | |||||
| بدانرا ز بد دست کوته کنم | روانرا سوی روشنی ره کنم | |||||
| نخست آلت جنگ را دست برد | در نام جستن بگردان سپرد | |||||
| بفرّ کئی نرم کرد آهنا | چو خود و زره کرد و چون جوشنا | |||||
| چو خفتان و تیغ و چو برگستوان | همه کرد پیدا بروشن روان | ۱۰ | ||||
| بدین اندرون سال پنجاه رنج | بپیمود و زین چند بنهاد گنج | |||||
| دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد | که پوشند هنگام بزم و نبرد | |||||
| ز کتّان و ابریشم و موی و فز | قصب کرد پرمایه دیبا و خز | |||||
| بیآموخت شان رستن و تافتن | بتار اندرون پود را بافتن | |||||
| چو شد بافته شستن و دوختن | گرفتند ازو یکسر آموختن | ۱۵ | ||||
| چو این کرده شد ساز دیگر نهاد | زمانه بدو شاد و او نیز شاد | |||||
| ز هر پیشهور انجمن گرد کرد | بدین اندرون نیز پنجاه خورد | |||||
| گروهی که آموزیان خوانیش | برسم پرستندگان دانیش | |||||
| جدا کردشان از میان گروه | پرستنده را جایگه کرد کوه | |||||
| بدآن تا پرستش بود کارشان | نوان پیش روشن جهاندارشان | ۲۰ | ||||
| صفی بر دگر دست بنشاندند | همی نام نیساریان خواندند | |||||
| کجا شیر مردان جنگ آورند | فروزندهٔ لشگر و کشورند | |||||
| کزیشان بود تخت شاهی بجای | وزیشان بود نام مردی بپای | |||||
| نسودی سه دیگر کُره را شناس | کجا نیست بر کس ازیشان سپاس | |||||
| بکارند و ورزند و خود بدروند | بگاه خورش سرزنش نشنوند | ۲۵ | ||||
| ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش | وز آواز بیغاره آسوده گوش | |||||
| تن آزاد و آباد گیتی بروی | بر آسوده از داور و گفتگوی | |||||
| چه گفت آن سخن گوی آزاده مرد | که آزادهرا کاهلی بند کرد | |||||
| چهارم که خوانند آهنوخوشی | همان دست ورزان با سرکشی | |||||
| کجا همکنان کارشان پیشه بود | وز آنسان همیشه پر اندیشه بود | ۳۰ | ||||
| برین اندرون سال پنجاه نیز | بخورد و به بخشید بسیار چیز | |||||
| ازین هر یکیرا یکی پایگاه | سزاوار بگزید و بنمود راه | |||||
| که تا هر کس اندازهٔ خویش را | ببیند بداند کم و بیش را | |||||
| بفرمود پس دیو ناپاکرا | بآب اندر آمیختن خاکرا | |||||
| هر آنچه زگل آمد چو بشناختند | سبک خشترا کالبد ساختند | ۳۵ | ||||
| بسنگ و بکج دیو دیوار کرد | نخست از برش هندسی کار کرد | |||||
| چو گرمابه و کاخهای بلند | چو ایوان که باشد پناه از گزند | |||||
| ز خارا گهر جست یکروزگار | همی کرد ازو روشنی خواستار | |||||
| بچنگ آمدش چند گونه گهر | چو یاقوت و بیچاده و سیم و زر | |||||
| ز خارا بافسون برون آورید | شد آن بندها را سراسر کلید | ۴۰ | ||||
| دگر بویهای خوش آورد باز | که دارند مردم ببویش نیاز | |||||
| چو بان و چو کافور و چون مشکناب | چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب | |||||
| پزشکی و درمان هر دردمند | در تندرستی و راه گزند | |||||
| همان رازها کرد نیز آشکار | جهانرا نیآمد چنو خواستار | |||||
| گذر کرد از آنپس بکشتی در آب | ز کشور بکشور برآمد شتاب | ۴۵ | ||||
| چنین سال پنجه بورزید نیز | ندید از هنر بر خرد بسته چیز | |||||
| همه کردنیها چو آمد پدید | بگیتی جز از خویشتن کس ندید | |||||
| چو آن کارهای وی آمد بجای | ز جای مهین برتر آورد پای | |||||
| بفّر کیانی یکی تخت ساخت | چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت | |||||
| که چون خواستی دیو برداشتی | ز هامون بگردون برافراشتی | ۵۰ | ||||
| چو خورشید تابان میان هوا | نشسته برو شاه فرمان روا | |||||
| جهان انجمن شد بر تخت او | فرومانده از فرّهٔ بخت او | |||||
| بجمشید بر گوهر افشاندند | مر آن روز را روز نو خواندند | |||||
| سر سال نو هرمز فرودین | بر آسوده از رنج تن دل ز کین | |||||
| بزرگان بشادی بیآراستند | می و جام و رامشگران خواستند | ۵۵ | ||||
| چنین جشن فرّخ از آن روزگار | بمانده از آن خسروان یادگار | |||||
| چنین سال سی صد همی رفت کار | ندیدند مرگ اندر آن روزگار | |||||
| ز رنج و ز بدشان نبود آگهی | میان بسته دیوان بسان رهی | |||||
| بفرمانش مردم نهاده دو گوش | ز رامش جهان بد پر آواز نوش | |||||
| چنین تا برآمد برین سالیان | همی تافت از شاه فرّ کیان | ۶۰ | ||||
| جهان بد بآرام از آن شادکام | ز یزدان بدو نو بنو بد پیام | |||||
| چو چندین برآمد برین روزگار | ندیدند جز خوبی از شهریار | |||||
| جهان سر بسر گشت مر او را رهی | نشسته جهاندار با فرّهی | |||||
| یکایک بتخت مهی بنگرید | بگیتی جز از خویشتنرا ندید | |||||
| منی کرد آن شاه یزان شناس | ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس | ۶۵ | ||||
| گرانمایگانرا ز لشکر بخواند | چه مایه سخن پیش ایشان براند | |||||
| چنین گفت با سالخورده مهان | که جز خویشتنرا ندانم جهان | |||||
| هنر در جهان از من آمد پدید | چو من نامور تخت شاهی ندید | |||||
| جهانرا بخوبی من آراستم | چنان گشت گیتی که من خواستم | |||||
| خور و خواب و آرام تان از من است | همان پوشش و کام تان از من است | ۷۰ | ||||
| بزرگی و دیهیم شاهی مراست | که گوید که جز من کسی پادشاست | |||||
| بدارو و درمان جهان گشت راست | که بیماری و مرگ کسرا نکاست | |||||
| جز از من که برداشت مرگ از کسی | و گر بر زمین شاه باشد بسی | |||||
| شما را ز من هوش و جان در تن است | بمن نگرود هر که آهرمن است | |||||
| گر ایدون که دانید که من کردم این | مرا خواند باید جهان آفرین | ۷۵ | ||||
| همه موبدان سرفگنده نگون | چرا کس نیارست گفتن نه چون | |||||
| چو این گفته شد فرّ یزدان ازوی | گسست و جهان شد پر از گفتگوی | |||||
| هر آنکس ز درگاه برگشت روی | نماند بپیشش یکی نامجوی | |||||
| سه و بست سال از در بارگاه | پراگنده گشتند یکسر سپاه | |||||
| هنر چون نه پیوست با کردگار | شکست اندر آورد و بر بست کار | ۸۰ | ||||
| چه گفت آن سخن گوی با فرّ و هوش | چو خسرو شوی بندگیرا بکوش | |||||
| بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس | بدلش اندر آید ز هر سو هراس | |||||
| بجمشید بر تیره گون گشت روز | همی کاست آن فرّ گیتی فروز | |||||
| همی راند از دیده خون در کنار | همی کرد پوزش در کردگار | |||||
| همی کاست ازو فرّهٔ ایزدی | بر آورده بروی شکوه بدی | ۸۵ | ||||