شاهنامه (تصحیح ژول مل)/سخن گفتن پیران با افراسیاب

از ویکی‌نبشته

سخن گفتن پیران با افراسیاب

  بدین هم بشد تا بدرگاه شاه فرود آمد وبرکشادند راه  
  همی بود در پیش او یکزمان بدو گفت سالار نیکی گمان  ۱۵۶۰
  که چندین چه باشی به پیشم بپای چه خواهی زگیتی چه آمدت رای  
  سپاه وزر وگنج من پیش تست مرا سودمندی بکم بیش تست  
  کسی کو بزندان وبند منست کشادنش درد وگزند منست  
  زخشم وزبند من آزاد گشت زبهر تو پیکار من باد گشت  
  زبسیار واندک چه خواهی بخواه زتیغ وزمهر وزتخت وکلاه  ۱۵۶۵
  خردمند پاسخ چنین داد باز که از تو مبادا جهان بی نیاز  
  مرا خواسته خست وگنج وسپاه ببخست تو هم تیغ وهم تاج وگاه  
  زبهر سیاوش پیامی دراز رسانم بگوش سپهبد براز  
  مرا گفت با شاه توران بگوی که من شاد دل گشتم ونامجوی  
  بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد هنگام بار  ۱۵۷۰
  کنون همچنین کدخدائی ساز بنیک وبد از تو بی نیاز  
  پس پردهٔ تو یکی دخترست که ایوان وتخت مرا در خورست  
  فرنگیس خواند همی مادرش شوم شاد اگر باشد اندر خورش  
  پر اندیشه جهان افراسیاب چنین گفت با دیده کرده پر آب  
  که من رانده ام پیش ازین داستان نبودی برین گفته همداستان  ۱۵۷۵
  چنین گفت با من یکی هوشمند که جانش خرد بود ورایش بلند  
  که ای دایهٔ بچّهٔ شیر نر چه رنجی که هم جان نیآری ببر  
  بکوشی واورا کنی پر هنر تو بی بر شوی جون وی آید ببر  
  نخستین که آیدش نیروی جنگ سر پروراننده گیرد بچنگ  
  ودیگر که از پیر سر موبدان زکار ستاره شمر بخردان  ۱۵۸۰
  چو صلّاح برداشتندی بخور همین راندندی همه در بدر  
  مرا با نبیره شکفتی بسی نمودی بپیش پدر هر کسی  
  سر تخت وگنج وسپاه مرا همان کشورم وبوم وگاه مرا  
  شود از نبیره سراسر تباه زدستش نیابم بگیتی پناه  
  بگیرد همه سربسر کشورم زکارش بد آید همی بر سرم  ۱۵۸۵
  کنون باورم شد که او این بگفت که گردون گردان چه دارد نهفت  
  ازین دو نژاده یکی شهریار بیآید بگیرد جهان در کنار  
  بتوران نماند بر وبوم درست کلاه من اندازه گیرد نخست  
  چرا کشت باید درختی بدست که بارش بود زهر وبیخش چیست  
  زکاؤس واز تخم افراسیاب چو آتش بود تیز با موج آب  ۱۵۹۰
  ندانم بتوران گر آید بمهر وگر سوی ایران کند پاک چهر  
  چرا برگمان زهر باید چشید دم مار خیره چه باید گزید  
  بدارمش چندان که ایدر بود مرا او بجای برادر بود  
  چو زایدر کند سوی ایران گذر بخوبی بیآرایم اورا سفر  
  فرستم بنیکی بنزد پدر چنان چون پسندد همی دادگر  ۱۵۹۵
  بدو گفت پیران کای شهریار دلت را بدین کار غمگین مدار  
  کسی کز نژاد سیاوش بود خردمند وبیدار وخامش بود  
  بگفت ستاره شمر مگرو ایج خرد گیر وکار سیاوش بسیچ  
  ازین دو نژاده یکی نامور بیآید برآرد بخورشید سر  
  به ایران وتوران بود شهریار دو کشور برآساید از کارزار  ۱۶۰۰
  زتخم فریدون واز کیقباد فروزدنه تر زین نیابی نژاد  
  وگر خود جز این راز دارد سپهر نیفزایدش هم باندیشه مهر  
  بخواهد بدن بی گمان بودنی نکاهد بپرهیز افزودنی  
  نگه کن که یان کار فرّخ بود زبخت آنچه پرسی تو پاسخ بود  
  بپیران چنین گفت پس شهریار که رای تو بر بد نیآید بکار  ۱۶۰۵
  بفرمان ورای تو کردم سخن تو رو هر چه خوانی بخوبی بکن  
  دو تا گشت پیران وبردش نماز بسی آفرین کرد وبرگشت باز  
  بنزد سیاوش خرامید زود بدو بر شمرد آن کجا رفته بود  
  نشستند شادان همه شب بهم بباده بشستند جانرا زغم