شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آمدن پیران به سیاوشگرد
ظاهر
آمدن پیران بسیاوش گرد
چو پیران بیآمد زهند وزچین | سخن رفت از آن شهر با آفرین | |||||
خنیده بتوران سیاوخش گرد | کز اختر چنین کرده شد روز ارد | |||||
چو پیران از آن نامور شارسان | شنید از لب هر کسی داستان | |||||
از ایوان گنبد وپالیز وباغ | زرود وزدشت وزکوه وزراغ | ۱۸۴۵ | ||||
شتاب آمدش تا ببیند که شاه | چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه | |||||
هر آنکس که او از در کار بود | بدآن بزم با او سزاوار بود | |||||
هزار از خردمند مردان گرد | چو هنگام رفتنش آمد ببرد | |||||
چو آمد بنزدیک آن جایگاه | سیاوش پذیره شدش با سپاه | |||||
چو پیران بنزد سیاوش رسید | پیاده شد از دور کورا بدید | ۱۸۵۰ | ||||
سیاوش فرود آمد از پیل رنگ | پیاده گرفتش بآغوش تنگ | |||||
بگشتند هر دو بدآن شهر باز | سیاوش وپیران گردن فراز | |||||
بگشتند بر گرد آن شارسان | خوش آمد ورا آنچنان خارسان | |||||
سراسر همه کاخ وایوان وباغ | همی تافت هر سو چو روشن چراغ | |||||
سپهدار پیران بهر سو براند | بسی آفرین بر سیاوش بخواند | ۱۸۵۵ | ||||
بدو گفت گر فرّ وبرز کیام | نبودیت با دانش اندر میان | |||||
چو آغاز کردی بدین گونه جای | کجا آمدی جاه از اینسان بپای | |||||
بماناد تا رستخیز این نشان | میان دلیران وگردنکشان | |||||
پسر بر پسر همچنین شاد باد | جهاندار وپیروز وفرّخ نهاد | |||||
چو یکبهره از شهر خرّم بدید | بایوان وباغ سیاوش رسید | ۱۸۶۰ | ||||
بکاخ فرنگیس بنهاد روی | چنان شاد وخرّم ودیهیم جوی | |||||
پذیره شدش دختر شهریار | بپرسید ودینار کردش نثار | |||||
چو بر تخت بنشست وآن جای دید | پرستار بسیار بر پای دید | |||||
برین نیز چندی ستایش گرفت | جهان آفرینرا نیایش گرفت | |||||
وز آنپس بخوردن گرفتند کار | می وخوان ورامشگر ومیگسار | ۱۸۶۵ | ||||
ببودند یکهفته با می بدست | گهی خرّم وشاد دل گاه مست | |||||
بهشتم ره آورئ پیش آورید | همان هدیهٔ شاهوار چون سزید | |||||
زیاقوت واز گوهر شاهوار | زدیبا واز تاج گوهر نگار | |||||
زدینار واسپان بزین خدنگ | بزرّین ستام وجناغ پلنگ | |||||
فرنگیس را افسر وگوشوار | همان باره وطوق گوهر نگار | ۱۸۷۰ | ||||
بداد وبیآمد بسوی ختن | ابا لشکر نامدار انجمن | |||||
چو آمد بشادی بایوان خویش | پدیدار شد در شبستان خویش | |||||
بگلشهر گفت آنکه خرّم بهشت | ندید ونه دادند که رضوان چه گفت | |||||
ببیند مر آن شهر فرخنده جای | بهشت برینست گاه وسرای | |||||
چو خورشید بر گاه فرّخ سروش | نشسته بآئین وبا فرّ وهوش | ۱۸۷۵ | ||||
برامش بپیمای لختی زمین | برو شارسان سیاوش ببین | |||||
خداوند آن شهر نیکوترست | تو گوئی فروزندهٔ خاورست | |||||
به بینی فرنگیس با آب وتاب | چو ماه دو هفته بر آفتاب | |||||
وز آن جایگه نزد افراسیاب | همیرفت برسان کشتی بر آب | |||||
بیآمد بگفت آن کجا کرده بود | همان باژ کز کشور آورده بود | ۱۸۸۰ | ||||
که در کشور هند چون رزم کرد | بدانرا سر اندر کشیده بگرد | |||||
بپرسید ازو شهریار بلند | زکار سیاوش واز چون وچند | |||||
وز آن شهر وکشور وآن جایگاه | یکایک همه باز پرسیده شاه | |||||
بدو گفت پیران که خرّم بهشت | کسی کو ببیند باردیبهشت | |||||
همانا نداند از آن شهر باز | ونه خورشید از آن مهتر سرفراز | ۱۸۸۵ | ||||
یکی شهر دیدم که اندر زمین | نبیند چنان کس بتوران وچین | |||||
زبس باغ وایوان وآب روان | برآمیخت گفتی خرد با روان | |||||
گله کرد باید بگیتی یله | ترا چون نباشد بچیزی گله | |||||
چو کاخ فرنگیس دیدم زدور | چو گنج گهر بود برسان نور | |||||
گرایدون که آید زمینو سروش | نباشد بدآن فرّ واروند وهوش | ۱۸۹۰ | ||||
بدآن زیب وآئین که داماد تست | بخوبی بکام دل شاد تست | |||||
ودیگر که دو کشور از جنگ وجوش | برآسود چو بیهش که آمد بهوش | |||||
بماناد بر ما چنین جاودان | دل هوشمندان ورای ردان | |||||
زگفتار او شاد شد شهریار | که شاخ برومندش آمد ببار |