شاهنامه (تصحیح ژول مل)/آزمودن فریدون پسران خود را
ظاهر
آزمودن فریدون پسران خود را
| چو از باز گردیدنِ این سه شاه | شد آگه فریدون بیامد براه | |||||
| ز دلشان همی خواست کاگه شود | ز بدها گمانیش کوته شود | |||||
| بیامد بسانِ یکی اژدها | کزو شیر گفتی نیابد رها | ۲۴۰ | ||||
| خروشان و جوشان بجوش اندرون | همی از دهانش آتش آمد برون | |||||
| چو هر سه پسر را بنزدیک دید | بگرد اندرون کوه تاریک دید | |||||
| برانگیخت گرد و برآورد جوش | جهان گشت از آوازِ او پرخروش | |||||
| بیامد دوان سوی مهتر پسر | که او بود پرمایه و تاجور | |||||
| پسر گفت با اژدها روی جنگ | نه بیند خرد یافته مردِ هنگ | ۲۴۵ | ||||
| سبک پشت بنمود و بگریخت زوی | پدر زی برادرش بنهاد روی | |||||
| میانه برادر چو او را بدید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |||||
| چنین گفت اگر کارزارست کار | چه شیر دمنده چه جنگی سوار | |||||
| چو کهتر پسر نزد ایشان رسید | خروشید کان اژدها را بدید | |||||
| بدو گفت کز پیش ما باز شو | پلنگی تو بر راهِ شیران مرو | ۲۵۰ | ||||
| گرت نام شاه آفریدون بگوش | رسید است با ما بدینسان مکوش | |||||
| که فرزند اوئیم هر سه پسر | همه گرزداران پرخاش خر | |||||
| گر از راه بیراه یکسو شوی | و گر نه نهمت افسرِ بد خوئی | |||||
| فریدونِ فرّخ چو بشنید و دید | هنرها بدانست و شد ناپدید | |||||
| برفت و بیامد پدروار پیش | چنان چون سزاید بآئین و کیش | ۲۵۵ | ||||
| ابا کوس و باژنده پیلانِ مست | همان گرزهٔ گاو پیگر بدست | |||||
| بزرگانِ لشکر پس پشت اوی | جهان آمده پاک در مشت اوی | |||||
| چو دیدند پر مایگان روی شاه | پیاده دوان برگرفتند راه | |||||
| برفتند و بر خاک دادند بوس | فرومانده برجای پیلان و کوس | |||||
| پدر دست بگرفت و بنواختشان | براندازه بر پایگه ساختشان | ۲۶۰ | ||||
| چو آمد بکاخ گرانمایه باز | به پیشِ جهاندار آمدن براز | |||||
| بسی آفرین کرد بر کردگار | کزو دید نیک و بد روزگار | |||||
| وزآنپس سه فرزند خود را بخواند | به تختِ گرانمایگی بر نشاند | |||||
| چنین گفت کان اژدهای دژم | کجا خواست گیتی بسوزد بدم | |||||
| پدر بد که جست از شما مردمی | چو بشناخت برگشت با خرّمی | ۲۶۵ | ||||
| کنون نامتان ساختستیم نغز | چنان چون بباید سزاوار مغز | |||||
| توئی مهتر و سَلم نام تو باد | بگیتی براگنده کامِ تو باد | |||||
| که جستی سلامت ز کام نهنگ | بگاه گریزش نکردی درنگ | |||||
| دلاور که نندیشد از پیل و شیر | تو دیوانه خوانش مخوانش دلیر | |||||
| میانه کز آغاز تیزی نمود | ز آتش مر او را دلیری فزود | ۲۷۰ | ||||
| ورا تور خوانیم شیر دلیر | کجا ژندهپیلش نیارد بزیر | |||||
| هنر خود دلیری است بر جایگاه | که بددل نباشد سزاوار گاه | |||||
| دگر کهتر آن مرد با سنگ و جنگ | که هم باشتاب است و هم با درنگ | |||||
| ز خاک و ز آتش میانه گزید | چنان کز رهِ هوشیاران سزید | |||||
| دلیر و جوان و هشیوار بود | بگیتی جز او را نشاید ستود | ۲۷۵ | ||||
| کنون ایرج اندر خور نام اوی | همه مهتری باد فرجام اوی | |||||
| بدان کو به آغاز شیری نمود | بگاه درشتی دلیری نمود | |||||
| بنام پری چهرگانِ عرب | کنون برگشایم بشادی دو لب | |||||
| زن سلم را نام کرد آرزوی | زن تور را ماهِ آزاده خوی | |||||
| زن ایرج پاکخو را سهی | کجا بد بخوبی سهیلش رهی | ۲۸۰ | ||||
| پس از اختر گِرد گردان سپهر | که اخترشناسان نمودند چهر | |||||
| نوشته بیاورد و بنهاد پیش | بدید اختر نامداران خویش | |||||