سیف فرغانی (غزلها)/یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
ظاهر
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین است | خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است | |||||
نکنم رو ترش ار تیز شود کز لب او | سخن تلخ چو جان در دل من شیرین است | |||||
دید خورشید رخش وز سر انصاف به ماه | گفت من سایهی او بودم و خورشید این است | |||||
با رخ او که در او صورت خود نتوان دید | هر که در آینهای مینگرد خودبین است | |||||
پای در بستر راحت نکنم وز غم او | شب نخسبم که مرا درد سر از بالین است | |||||
خار مهرش چو برآورد سر از پای کسی | رویش از خون جگر چون رخ گل رنگین است | |||||
دلستان تر نبود از شکن طرهی او | آن خم و تاب که در گیسوی حورالعین است | |||||
در ره عشق که از هر دو جهان است برون | دنیی ای دوست ز من رفت و سخن در دین است | |||||
گر کسی ماه ندیدهست که خندید آن است | ور کسی سرو ندیدهست که رفته است این است | |||||
سیف فرغانی تا از تو سخن میگوید | مرغ روح از سخنش طوطی شکرچین است |