سیف فرغانی (غزلها)/گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش
ظاهر
گر چه جان میدهم از آرزوی دیدارش | جان نو داد به من صورت معنیدارش | |||||
بنگر آن دایرهی روی و برو نقطهی خال | دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش | |||||
بوستانیست که قدر شکر و گل بشکست | ناردان لب و رخسارهی چون گلنارش | |||||
ملک خسرو برود در هوس بندگیش | آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش | |||||
نقد جان رفت درین کار خریدارش را | برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش | |||||
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است | لشکر حسن به زیر علم دستارش | |||||
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی | کام شیرین نکنی از لب شکربارش | |||||
عشق دردیست که چون کرد کسی را بیمار | گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش | |||||
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت | کب بر وی گذرد محو کند آثارش | |||||
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست | گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش | |||||
سیف فرغانی نزدیک همه زندهدلان | مردهای باش اگر جان ندهی در کارش |