سیف فرغانی (غزلها)/چو هیچ مینکنی التفات با ما تو
ظاهر
| چو هیچ مینکنی التفات با ما تو | چه فایده است درین التفات ما با تو؟ | |||||
| برای چیست تکاپوی من به هر طرفی؟ | چو در میانه مسافت همین منم تا تو | |||||
| ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید | خیالم است که در جامه این منم یا تو | |||||
| به چشم معنی چندان که باز مینگرم | ز روی نسبت ما قطرهایم و دریا تو | |||||
| پس این تویی و منی در میانه چندان است | که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو | |||||
| ترا به بردن دلهای خلق معجزهای است | که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو | |||||
| اجل به کشتن من قصد داشت، عشقت گفت | که این وظیفه از آن من است فرما تو | |||||
| شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت | منم به لب شکر و طوطی شکرخا تو | |||||
| بدان که هست تو را با دهان من نسبت | که در جهان به سخن میشوی هویدا تو | |||||
| فدا کند پس ازین جان و دل به دست آرد | چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو | |||||
| ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی | توی به وصل خود این مرده را مسیحا، تو! | |||||