سیف فرغانی (غزلها)/چنان عشقش پریشان کرد ما را
ظاهر
چنان عشقش پریشان کرد ما را | که دیگر جمع نتوان کرد ما را | |||||
سپاه صبر ما بشکست چون او | به غمزه تیر باران کرد ما را | |||||
حدیث عاشقی با او بگفتیم | بخندید او و گریان کرد ما را | |||||
چو بر بط برکناری خفته بودیم | بزد چنگی و نالان کرد ما را | |||||
لب چون غنچه را بلبل نوا کرد | چو گل بشکفت و خندان کرد ما را | |||||
به شمشیری که از تن سر نبرد | بکشت و زنده چون جان کرد ما را | |||||
غمش چون قطب ساکن گشت در دل | ولی چون چرخ گردان کرد ما را | |||||
کنون انفاس ما آب حیات است | که از غمهای خود نان کرد ما را | |||||
بسان ذرهی بیتاب بودیم | کنون خورشید تابان کرد ما را | |||||
«مرا هرگز نبینی تا نمیری» | بگفت و کار آسان کرد ما را | |||||
چو بر درد فراقش صبر کردیم | به وصل خویش درمان کرد ما را | |||||
بسان سیف فرغانی بر این در | گدا بودیم سلطان کرد ما را | |||||
نسیم حضرت لطفش صباوار | به یکدم چون گلستان کرد ما را | |||||
چو نفس خویش را گردن شکستیم | سر خود در گریبان کرد ما را | |||||
کنون او ما و ما اوییم در عشق | دگر زین بیش چتوان کرد ما را |