سیف فرغانی (غزلها)/همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
ظاهر
همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟ | یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟ | |||||
دیدهی دهر به دور تو ندیده است به خواب | که چو چشمت به جهان فتنهی بیداری هست | |||||
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق | خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست | |||||
هر کجا دل شدهای بر سر کویت بینم | گویم المنةلله که مرا یاری هست | |||||
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست | که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست | |||||
هر که روی چو گلت بیند داند به یقین | که ز سودای تو در پای دلم خاری هست | |||||
«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست» | قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست | |||||
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است | تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست | |||||
تا زر شعر من از سکهی تو نام گرفت | هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست | |||||
گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک | «مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست» | |||||
سیف فرغانی نبود بر یارت قدری | گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست |