سیف فرغانی (غزلها)/نگار من چو اندر من نظر کرد
ظاهر
نگار من چو اندر من نظر کرد | همه احوال من بر من دگر کرد | |||||
به پرسش درد جانم را دوا داد | به خنده زهر عیشم را شکر کرد | |||||
ز راه دیده ناگه در درونم | درآمد نور و ظلمت را به در کرد | |||||
به شب چون خانه گشتم روشن از شمع | که چون خورشیدم از روزن نظر کرد | |||||
زهر وصفی که بود او را و اسمی | به قدر حال من در من اثر کرد | |||||
به گوشم گوش شد با چشم شد چشم | ز هر جایی به نسبت سر به در کرد | |||||
به غمزه کشت و آنگاهم دگر بار | به لب چون مرغ عیسی جانور کرد | |||||
چو سایه هستیم را نور خود داد | چو آن خورشید رخ بر من گذر کرد | |||||
دلم روشن نگردد بی رخ او | که بی آتش نشاید شمع برکرد | |||||
برین سر راست ناید تاج وصلش | ز بهر تاج باید ترک سر کرد | |||||
بجان در زلفش آویزم چه باشد | رسن بازی تواند این قدر کرد | |||||
مرا از حال عشق و صبر پرسید | چه گویم این مقیم است آن سفر کرد | |||||
خمش کن سیف فرغانی کزین حال | نمیشاید همه کس را خبر کرد |